کد | bk-22479 |
---|---|
نوع | کاغذی |
عنوان | عشق آهنی |
نویسنده | مهناز صوفی سویری |
ناشر | انتشارات توانمندان و دفتر فرهنگ معلولین |
محل نشر | قم |
سال انتشار | 1397شمسی |
نوبت چاپ | 1 |
تعداد جلد | 1 |
تعداد صفحه | 560 |
زبان | فارسی |
قطع | وزیری |
موضوعات | داستانهای فارسی – قرن 14 |
شابک | 978-600-99808-7-1 |
چکیده |
پیشگفتار همیشه شروع به کاری از خود آن کار برایم سختتر بوده و هست (احتمالاً الآن میگویید برای من هم)، درست از چند ماه پیش که به پیشنهاد ناشر محترم تصمیم گرفتم برای کتاب پیش گفتاری بنویسم، بزرگترین مشکلم این بود که از کجا شروع کنم و از چه بگویم که هم در دو صفحه بگنجد و هم حق مطلب را ادا کند، آن هم برای داستانی که تقریباً چهار سال از عمرم را درگیر خودش کرد. جرقهی داستان از زمستان 93، با اطلاع از قانونی در رابطه با خانمهای دارای معلولیت در ذهنم زده شد. به موازات این موضوع همیشه دوست داشتم اتفاقات، پستی و بلندیها، تلاشها، شکستها و پیروزیهای زندگیام را به صورت مکتوب ثبت کنم که تصمیم گرفتم رشته زندگیام را به رشته حقیقت تلخ آن قانون گره بزنم و عشق آهنی را به نگارش در آورم. نوشتن رمان برای من که تا به حال تجربه نوشتن داستان بلند را نداشتم ریسک بزرگی بود ولی از آنجا که هدف، مادر اراده است و هدفهایم از ابتدا برایم واضح و روشن بودند به جز چند توقف کوتاه در مسیر شیرین و پر خاطره نوشتن به مشکل خاصی برنخوردم. در طی نگارش داستان با یادآوری خاطرات تلخ و شیرین با شخصیتهای داستان گاهی اشک ریختم و گاهی خندیدم و همین اشکها و لبخندها این داستان را برایم قدر جان عزیز کرد. و اما اهدافم: شاید فکر کنید جملهی هیچ سلاحی برٌندهتر از قلم نیست، جملهای اغراق آمیز است ولی با پیشرفت فناوری و فراگیر شدن شبکههای اجتماعی، شخصاً به این جمله ایمان پیدا کردم، به همین دلیل برای اعلام اعتراضم به قانون یاد شده هیچ راهی را موثرتر از نوشتن پیدا نکردم. هدف بعدی اینکه در طول سی سالی که از خدای بزرگ عمر گرفتم و از همان ابتدا معلولیت، یار جدا نشدنی زندگیام بوده فهمیدم چقدر تصور جامعه با خود حقیقی من و امثال من فاصله دارد که این فاصله را جز با فرهنگ سازی و توضیح توانمندیها و چالشهای زندگی این قشر نمیتوان از بین برد و چه فرهنگی بالاتر از رسانه و کتابخوانی… تقریباً دو سوم از رمان را پیش از انتشار در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم تا در حین نگارش بازخورد خوانندگان را بررسی کنم. در کنار نظرات، انتقادات و تشویقها، یک سوال بین تمام دنبال کنندگان داستان مشترک بود: «آیا شخصیتها به خصوص شخصیتهای اصلی، یعنی مهسان و روزبه و اتفاقات بیان شده در داستان حقیقی است؟» در جواب این سوال با کمی شیطنت، فقط میتوانم بگویم از کسی پرسیدند: خربزه میخواهی یا هندوانه؟ گفت هردوانه. نمیدانم، شاید اگر قسمت شد، یک وقتی، یک جایی در موردش توضیح دادم ولی الآن لطف و هیجان داستان به تشخیص ندادن حقیقت از تخیل ذهن من است. امیدوارم بیشتر از حوصلهتان توضیح نداده باشم ولی تنها تریبون رسمی من همین پیشگفتار است، پس در پایان از این فرصت برای تشکر از عزیزانی که در مسیر نوشتن این داستان دلسوزانه همراه و همسفرم بودند استفاده میکنم و تشکر مینمایم از: در ابتدا از گرانبهاترین سرمایههای زندگی ام، پدر و مادر عزیز و بزرگوارم که همیشه بزرگترین حامی و مشوقم بودند، از خواهران مهربانم مهتاب و مرضیه که با حوصله به داستان گوش دادند و با نظرات و پیشنهاداتشان در بهتر شدن روند داستان کمکم کردند، از استاد عزیز موسیقیام آقای احسان شریفی و تک تک دوستان گل خانهی هارمونیکای اصفهان که هم با بزرگواری اجازه دادند از اسامی و کاراکترشان در داستان استفاده کنم و هم با حمایت و تشویقشان باعث دلگرمی بودند، از سمیه عسگری مهربان و خوش قلبم و فرشید ارقش عزیز که اگر نبودند قطعاً به مشکلات عدیدهای برمیخوردم، از بهترین رفیق جان و یار همراهم، محبوبه قاسمی دوست داشتنیام که همیشه مشوقم بوده. (خودمانیم بخش تشکر یکی از سختترین و پر استرسترین بخشهاست، آدم مدام میترسد اسم عزیزی را از قلم بیاندازد و باعث رنجش خاطر شود، به همین سبب بهتر است صحبت را کوتاه کنم!) و در پایان از تمامی عزیزان و بزرگوارانی که در بخشهای مختلف داستان با نظرات و پیشنهادات ارزندهشان کمکهای موثری کردند، صمیمانه سپاسگزارم و قدردان الطاف و محبتهایشان هستم. امیدوارم پس از خواندن داستان، بنده را از نظرات و احساساتتان محروم نفرمایید. مهناز صوفی سویری فروردین ماه 1397 |
تاریخ ثبت در بانک | 22 آبان 1397 |
فایل پیوست |