کد | pr-9095 |
---|---|
نام | سعیده |
نام خانوادگی | مسعودی |
سال تولد | 1368 |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی |
زبان | فارسی |
تحصیلات | کارشناسی ارشد حقوق بین الملل |
مهارت | رتبه اول دوره ارشد، دیپلم زبان از کانون زبان دارد. آشنایی به زبان فرانسه، تسلط کامل به موبایل و کامپیوتر، |
کشور | ایران |
استان | شیراز |
شهر | صدرا |
متن زندگی نامه |
عصر یک روز گرم مردادی برای مصاحبه با حمید و سعیده مسعودی راهی «شهر جدید صدرا» میشوم؛ شهری در 18کیلومتری شمال غرب شیراز که قدمت زیادی ندارد. شهدای ایران: از جاده طولانی صدرا بالا میروم و چندین کوچه و خیابان را پشت سر میگذارم تا به خانه مسعودیها برسم؛ خانهای ساده و محصور در میان اسکلتهای نیمهساخته. حمید و سعیده مسعودی، - خواهر و برادر نابینا - آنقدر سرشار از زندگیاند و موفقیت و تلاش و برتری را تجربه کردهاند که از صحبت کردن با آنها سیر نمیشوم. در طول گپ و گفتمان بارها فراموش میکنم من را نمیبینند. همانطور که خودشان میگویند بعضی وقتها فراموش میکنند که چیزی از جنس معلولیت در آنها هست. هر دو کارشناسیارشد حقوق دارند. حمید رتبه برتر کنکور کارشناسی ارشد را دارد و سعیده رتبه اول دوره ارشد را کسب کرده است و بهخاطر همین برای دوره دکتری حق مصاحبه دارد. اما به دلیل مشکلات اقتصادی و ترس از سختیهای زندگی در تهران فرصت مصاحبه را از دست داده است اما او هنوز هم امیدوار است و میگوید هرگز متوقف نمیشود. خانهای پُر از لوح تقدیر حمید مسعودی متولد 1365است و کارشناسی ارشد حقوق عمومی از دانشگاه شیراز دارد. سعیده متولد 1368است و مثل برادرش حقوق خوانده و کارشناسی ارشد حقوق بینالملل را از همان دانشگاه گرفته. رتبه کنکور کارشناسی ارشد حمید، 8 بوده است. سعیده در کنکور کارشناسی ارشد رتبه اول بوده است. دوره ابتدایی را در مدرسه «شوریده شیرازی» که مخصوص نابیناهاست گذراندهاند. با شروع دبیرستان به مدارس عادی میروند و تحصیل را بین بچههای عادی ادامه میدهند. هر دو با خنده میگویند: «چیزی که در این خانه زیاد است لوح تقدیر و تندیس است.» سعیده در قرائت قرآن رتبه برتر کشوری دارد و مقالهاش در جشنواره شیمیدانان جوان بهعنوان مقاله برتر شناخته شده است. هر دو دیپلم زبان انگلیسی را از کانون زبان گرفتهاند. سعیده با ذوق میگوید: برادرم تمام ترمهای آخر را نمره کامل (100) میگرفت. بعد از زبان انگلیسی به سراغ فرانسه میروند. حمید میگوید: «فرانسه را به این دلیل انتخاب کردم که در رشته حقوق بعد از زبان انگلیسی، فرانسه است که به کارمان میآید. چون ما قوانینی مثل قانون تجارت را از فرانسه گرفتهایم. تا امروز ندیدهام یک نابینا فرانسه بخواند. چون کتابهایش برای ما موجود نیست. به خاطر همین ما برای تبدیل کتابها به خط بریل هزینه شخصی کردیم.» در کلاس شما شرکت نمیکنم سعیده میگوید: اوایل دوره دبیرستان معلمها به من اعتماد نداشتند؛ تصور درستی درباره یک فرد نابینا و تواناییهایش نداشتند. حتی وقتی نمره امتحان یک درس را کامل میگرفتم باورشان نمیشد و به من 16 میدادند. در یک کلاس 40 نفره 8 نابینا بودیم. تنها خواستهمان از معلم ریاضی این بود که هرچه روی تختهسیاه مینویسد را بلند بخواند. خواسته زیادی نبود اما معلم همین کار را هم برای ما نمیکرد. هیچ توجهی به ما نداشت؛ انگار ما را نمیبیند. خیلی ناراحت شدم و به او گفتم: نه خودم در کلاس شما شرکت میکنم و نه به دوستانم اجازه میدهم شرکت کنند. از آن به بعد در نمازخانه به دوستانم ریاضی درس میدادم. آخر ترم هر 8 نفر ریاضی را قبول شدیم و خودم نمره کامل گرفتم. اعتماد به نفس و خودباوری همیشه به داد من رسیده و همیشه میگویم امکان ندارد کاری را بخواهم و نتوانم انجام بدهم. موبایلهای هوشمند ؛ کاربران هوشمندتر حمید و سعیده هر دو موبایل هوشمند با صفحه لمسی دارند. وقتی برای مصاحبه با سعیده تماس گرفتم گفت آدرس خانهشان را برایم پیامک میکند. تعجب کردم و حدس زدم نزدیکانش این کار را انجام میدهند اما دیدم هر دو به راحتی از موبایل و کامپیوتر استفاده میکنند. یک اپلیکیشن صفحهخوان دارند که وقتی دستشان را روی کیبورد مجازی میکشند، شروع به خواندن میکند؛ یک، صفر، سه، الف، جیم، سین و... . عجیب آنکه سعیده میگوید: برادرم خیلی بیشتر از یک کاربر عادی از کامپیوتر سردرمیآورد. هر وقت برای استفاده از یک نرمافزار دچار مشکل میشویم به حمید میگویم نمیتوانیم از این استفاده کنیم اما او محال است که راهی برای استفاده از آن پیدا نکند. نرمافزارهایی هستند که بهخاطر محیط گرافیکیشان صفحهخوان ما نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند اما ما بالاخره با آنها کار میکنیم. این همه انگیزه از کجا آمده؟ سعیده میگوید: لطف خدا همیشه در حق من زیاد بوده. من نمیتوانم عمرم را بدون هدف بگذرانم و جواب خدا را بدهم. باید خدا از من خشنود باشد. وقتی شرایط سخت دوستان نابینایم را میبینم، نمیتوانم بیانگیزه باشم. باید برای اینها کاری بکنم. میخواهم کارآفرین باشم و برای دوستانم اشتغالزایی کنم. باید پدر و مادرم را حمایت کنم. آنها به قدری برای ما زحمت کشیدهاند که من نمیتوانم ناامید شوم. به علاوه خودم دلم میخواهد از لحاظ علمی و رفاهی به جای خوبی برسم. حمید هم معتقد است: اگر کسی احساس مسئولیت داشته باشد، هرگز بیهدف و انگیزه نمیشود. اگر انسان چیزی را قلبا بخواهد حتما برایش راهی پیدا میکند. خوابهای مشترک میبینیم حمید میگوید: من و سعیده رابطه عاطفی و روحی خاص و استثناییای داریم؛ حتی خوابهای مشترک میبینیم؛ مثل هم فکر میکنیم و بسیار پیش میآید که هر دو یک جمله را همزمان میگوییم. چیزی که شما به خواهر، مادر و دوستانتان نمیگویید، ما به هم میگوییم. همیشه از اینکه هر دو مثل هم هستیم خدا را شکر میکنیم. حتی بهخاطر نابینا بودنمان خدا را شکر میکنیم. دوستانمان به ما میخندند و میپرسند بهخاطر نابینا بودن خدا را شکر میکنید؟ اما من میدانم که وضعیت فعلیام چیزهایی به من داده که جای شکر دارد. از فسفرهای مغزش استفاده کرده سعیده خاطرات زیادی از مدرسه و کنکور و دانشگاه دارد؛ اول دبیرستان که بودم، یک روز وقتی رسیدم به مدرسه، صدای مدیرمان میآمد که میگفت: بچهها او از تمام سلولهای خاکستری مغزش استفاده کرده. شما هم باید اینطور باشید. با خودم گفتم منظور مدیر کیست؟ بعد فهمیدم درباره من بوده و خیلی خوشحال شدم. خوشایندترین خاطرهای که از دوره تحصیل دارم مربوط به جلسه دفاع از پایاننامه کارشناسی ارشد است که توانستم بهترین نمره یعنی 19/75 بگیرم. خاطره تلخ نخستین کنکور یکی از خاطرات تلخ من مربوط به جلسه کنکور است. همه معلمان و مدیران مدرسه امیدشان به من بود و میگفتند حتما جزو نفرات برتر کنکور میشوم. خودم هم خیلی امیدوار بودم اما منشی جلسه یعنی کسی که سوالها را برایم میخواند، خیلی بد میخواند. شعرهای درس ادبیات را طوری میخواند که من یادم میرفت اصلا این شعر چه بود. چندین بار جایم را عوض کردند؛ از این اتاق به آن اتاق. زمانی که دفترچه اختصاصی را دادند، کسی آمد و به منشی خبر داد که کیف و موبایلش دزدیده شده است. منشی با ناراحتی رفت و نیم ساعت بعد آمد. زمانم از دست رفته بود و او هم آنقدر ناراحت بود که از صدایش متوجه میشدم اصلا حوصله خواندن ندارد. برای همین بود که رتبه من که همیشه برتر بودم، 3 رقمی شد. از خدا طلبکار نیستیم میگویم آدمهای زیادی هستند که با یک شکست عاطفی کوچک یا یک درگیری مالی، زبانشان به ناشکری باز میشود و از خدا طلبکار میشوند که خدایا چرا من؟ شما هرگز به خدا گفتهاید بین این همه آدم چرا من باید نابینا به دنیا بیایم؟ هرگز از خدا طلبکار بودهاید؟ حمید میگوید: نهتنها طلبکار نیستیم، فکر میکنم خدا نگاه ویژهای به ما دارد. ما مشکلات خودمان را به خدا نسبت نمیدهیم. شاید بعضی وقتها ناراحت باشیم اما اجازه نمیدهیم که به خدا «چرا» بگوییم. ما هم مثل همه انسانهای دیگر خسته میشویم، گاهی حتی چند لحظه ناامید میشویم اما هر وقت هر کدام از ما دچار این حس میشود، آن یکی اجازه نمیدهد ادامه پیدا کند. من بهخودم میگویم خدا فلان کار و فلان کار را برایت کرده و نباید مشکلات را گردن خدا بیندازی. نعمتهای زندگی ما بیشمار است. سعیده میگوید: من از عدم و نبودن متنفرم. دلم میخواهد «باشم». خدا ما را خلق کرد و من از این بابت خیلی خوشحالم. زندگی را خیلی دوست دارم و برای این خیلی شاکرم. 2میلیون تومان هزینه خواندن کتاب دادم حمید میگوید: ویژگی خط بریل این است که حجم کتابها را چند برابر میکند. در مقطع ابتدایی بهخاطر حجم کم کتابها مشکلی نداشتیم اما برای بعد از ابتدایی، کتاب بریل وجود نداشت؛ یا حداکثر کتاب عربی و زبان انگلیسی بود. راهی که وجود داشت این بود که کتابها را بدهیم تا با هزینه شخصی برایمان روخوانی و ضبط کنند. گاهی موسسات خیریه یا کانونهای دانشجویی برایمان انجام میدادند اما تعداد اینها خیلی کم بود و بقیه را باید با هزینه خودمان انجام میدادیم. دانشگاه هیچ حمایتی از ما نکرد. تنها کار مثبت را خود دانشجوها داوطلبانه انجام میدادند و برای امتحانها منشی ما میشدند و گاهی کتابها را برایمان میخواندند. من برای پایاننامهام نزدیک به 2 میلیون تومان هزینه خواندن کتابها و منابع مورد نیاز صرف کردم؛ این کار هم هزینهبر بود و همزمانبر. باید منتظر میماندم تا کتابها را برایم بخوانند. خیلی وقتها ترم تمام میشد و کسانی که قرار بود کتابها را برای ما روخوانی و ضبط کنند بدقولی میکردند و کتاب را بهدست ما نمیرساندند. پیش میآمد که کتاب 700صفحهای را شب امتحان به من تحویل میدادند. قوانین ناقص سعیده میگوید: یکی از سمینارهایی که در دوره ارشد دادم درباره حقوق معلولان بود. زمانی که حقوق معلولان در ایران و بعضی کشورهای دیگر را به شکل تطبیقی میخواندم بسیار دلگیر میشدم. قوانین معلولان در ایران بسیار ناقص است و همان ناقصها هم اجرا نمیشود. هیچ ضمانت اجرایی وجود ندارد و هیچ اهرم فشاری از سوی دولت نیست. من توانایی انجام کارهای بزرگ را دارم سعیده از قانون جامع حمایت از حقوق معلولان نقل میکند که حداقل 3 درصد از استخدامیها متعلق به معلولان است اما اصلا رعایت نمیشود. تبصره یک ماده 7 این قانون میگوید ارگانهای دولتی، سازمانها و وزارتخانهها مجازند در آن حدی که مجوز دارند اشخاص معلول واجد شرایط را بدون آزمون و بهطور موردی استخدام کنند. من در تمام این مدتی که دنبال کار میگردم ندیدم این قانون اجرا شود. من نمیخواهم تلفنچی بشوم یا شغلهایی از این دست. به همهشان احترام میگذارم اما من باید از تخصصم استفاده کنم. من میتوانم کارهای بزرگی بکنم. تمام عمرم را برای کسب علم گذاشتهام و خانوادهام خیلی برایم زحمت کشیدهاند. ما از همهچیز گذشتیم و واقعا تلاش کردیم اما حالا که فارغالتحصیل شدهایم و باید شغلی داشته باشیم، هیچ کاری نیست. مسئولین و جامعه به ما اعتماد نمیکنند؛ حتی آنها که از توانایی ما خبر دارند. هیچ حس خاصی از ندیدن نداشتم سعیده میگوید: از اول میدانستم نمیتوانم ببینم اما هیچ حس خاصی نسبت به این موضوع نداشتم. بعضی وقتها دعا میکردم که خدایا مرا خوب کن اما بعد دیدم که هدف من چیز دیگری است و همین الان هم توانمندم. با خودم میگفتم چه کاری هست که یک دختر بینا میتواند انجام بدهد و من نمیتوانم؟ میدیدم که من میتوانم مثل یک دختر بینا آشپزی و خانهداری کنم و درس بخوانم. تنها زمانی که با همه وجود دوست داشتم ببینم سعیده میگوید: تنها زمانی که با همه وجودم دوست داشتم ببینم، زمانی بود که به مشهد رفته بودم. دوستانم میگفتند چه لحظه خوبی است زمانی که چشمت به گنبد و ضریح میافتد و حس معنوی خاصی دارد. آن لحظه دلم میخواست ببینم و آن حس را تجربه کنم؛ چون میدیدم که آنها به این حس میرسند، دلم میخواست این عظمت و معنویتی که میگفتند را من هم حس کنم. حمید هم میگوید: من دلم میخواست میتوانستم چهره پدر و مادرم، سعیده و بقیه نزدیکانم را ببینم. همیشه رنگ روشن میپوشم حمید میگوید: جنس لباسهایمان را خودمان انتخاب میکنیم. رنگهایشان را برایمان میگویند و ما انتخاب میکنیم. سعیده میگوید: با توصیفی که یک شخص بینا از رنگها به من داده، من در وجودم حسی نسبت به انواع رنگها دارم. هرگز لباس تیره نمیپوشم، مگر درباره چادر. حس میکنم با این کار به طرف مقابلم احترام میگذارم. فکر میکنم شاید کسی با دیدن رنگ لباس من حس خوبی پیدا کند؛ بنابرین سعی میکنم با انتخاب رنگ روشن به او انرژی مثبت بدهم. در شرف ازدواجم از سعیده میپرسم که به ازدواج هم فکر میکنی؟ میخندد و با سر جواب مثبت میدهد و میگوید در شرف ازدواج هستم. ترجیح دادم با یک شخص معلول زندگی کنم. چون امید و انگیزه و اخلاق معلولان خیلی بالاتر از آدمهای معمولی است. نمیگویم در دیگران نیست اما من در معلولان بیشتر دیدم. کسی که من قرار است با او ازدواج کنم پای چپش مشکل دارد و با عصا راه میرود. به یک معتاد بداخلاق دختر میدهند اما به یک فرد نابینا نه! حمید اما شرایطش فرق میکند. او میگوید: من به ازدواج فکر میکنم اما فعلا شرایط آن مهیا نیست. چون هنوز شغل ندارم. مادر حمید لبخند میزند و میگوید: ما برای حمید چندبار خواستگاری رفتهایم. دخترخانمها وقتی حمید را میبینند و با او آشنا میشوند قبول میکنند و مشکلی برای زندگی با او ندارند اما خانوادهها ناراضیاند. حمید ادامه میدهد: خانوادهها حاضرند دخترشان را به یک معتاد با مشکلات اخلاقی زیاد بدهند اما به یک نابینا نه! من اینهمه درس نخواندهام که اینجا متوقف شوم سعیده دل پُری از نابرابریها و بیعدالتیها دارد: من با تمام سختی و نبود امکانات و با هزینههایی که خانواده به سختی تأمین کرده، نفر اول ارشد شدم. حالا که فارغالتحصیل شدهایم و باید شغلی داشته باشیم، هیچ کاری نیست. امسال حق مصاحبه داشتم برای دکتری ولی این کار را نکردم چون میترسیدم. گرایش من را فقط دانشگاه تهران دارد و تهران رفتن و هزینهها و سختیهایش برای من کمی ترسناک است. در دوره دکتری برای هر درسی باید مقاله بنویسم، من برای دوره ارشد هم خیلی سختی کشیدم تا توانستم به منابع دست پیدا کنم و پایاننامهام را بنویسم. خیلی هزینه کردم و ترس از اینها باعث شد فرصت مصاحبه را از دست بدهم اما من این همه درس نخواندهام که اینجا متوقف شوم. نمیخواهم دکتری بگیرم و دوباره بیکار باشم حمید میگوید: دکتری هزینهبر است و باید شغل داشته باشم تا بتوانم هزینههایش را تأمین کنم. نمیتوانم دکتری هم بگیرم و دوباره بیکار باشم. دغدغه ما در این روزهای بعد از تمام شدن ارشد پیدا کردن شغل است. هر چه روزنامه میخریم و فرمهای استخدامی را چک میکنیم راه به جایی نمیبریم. چون قانون 3درصد حق استخدامی معلولان به هیچوجه رعایت نمیشود. ما شهروند فراموش شدهایم همانطور که از ما انجام وظیفه و تکلیفی مساوی با دیگران میخواهند، میخواهند ما مثل بقیه درس بخوانیم و نمره بگیریم و هیچ ارفاقی در کار نیست و میخواهند مثل بقیه کنکور بدهیم، وقت رعایت حقوق هم باید حقوقمان را مثل بقیه رعایت کنند. ما تساوی میخواهیم و نه بیشتر از آن. فکر نمیکنم چیز زیادی باشد. ما از جامعه ترحم نمیخواهیم. فقط میخواهیم با ما مثل یک شهروند معمولی برخورد کنند. گاهی میشنوم که مسئولین میگویند معلولان شهروندان طلایی ما هستند. من میگویم ما نمیخواهیم طلا باشیم، مرحمت فرموده ما را مس کنید. واقعیت این است که ما شهروند درجه 2 هم نیستیم؛ شاید 3 باشیم. دلم نمیخواهد این را بگویم اما در واقع شهروند فراموش شدهایم. هیچچیز برای معلولان بدون جنگیدن بهدست نمیآید. همهچیز سخت است، خیلی سخت؛ از درس خواندن، تا ازدواج و اشتغال. آدمهای معلول توانمند و تحصیلکرده و با اخلاق زیاد داریم، اما اغلب در کنج خانهها هستند. آقای مسعودی، پدر سعیده و حمید میگوید اصالتا لر و از اهالی روستای سرناباد سپیدان هستند. آنها بهخاطر تحصیل بچهها 22 سال قبل از سرناباد به شیراز آمدهاند و همچنان ساکن این شهرند. پدر، فرهنگی بازنشسته است و همه دغدغه و تلاش خود را برای موفقیت بچههایش انجام داده. در تمام سالهای دانشجویی، رفتوآمد حمید و سعیده بهعهده پدرشان بوده. خانم و آقای مسعودی مثل همه پدر و مادرهای ایرانی سرشار از دلسوزی و مهربانیاند. آرام هستند و خستگی چهرهشان در پس عزت نفس و غرور از داشتن فرزندان موفق محو شده. آقای مسعودی میگوید: بهزیستی هرگز کمکی به ما نکرده. بچهها حتی بیمه بهزیستی هم نیستند. آنها میگویند تنها زمانی به بچهها حقوق و مزایا تعلق میگیرد که سرپرست خانوار باشند. حتی سبد کالا هم به آنها تعلق نگرفت. لبخند میزند و میگوید: البته اصلا بهدنبال این نیستم که برای سبد کالا و حقوق، عزتم را فدا کنم. مادر حمید و سعیده میگوید تا 6ماهگی حمید، مسئله نابینایی او مشخص نبوده. میدانستیم حمید مشکلی دارد اما مطمئن نبودیم. یک روز بچه را بیهوش کردند و کمیسیون پزشکی تشکیل دادند و بعد صریحا به ما گفتند که نابیناست. آن روز بدترین روز زندگیام بود. ما در تمام فامیل و روستا نابینا نداشتیم. حرف مردم خیلی اذیتم میکرد. نگاهها و پچپچهایشان دلم را به درد میآورد. فکر میکردم فقط خودم فرزند نابینا دارم. اما بعد که بچهها را به مدرسه شوریده شیرازی بردیم و با بقیه خانوادههایی که بچههای نابینا دارند آشنا شدیم، تحمل مسئله آسانتر شد. سعیده بعد از حمید به دنیا آمد. ما تجربه داشتیم و میدانستیم که ممکن است سعیده هم مشکل بینایی داشته باشد اما مسئله برایمان قابلهضمتر بود. بچهها از اول هوش و استعداد سرشاری از خودشان نشان دادند. هر کاری از دستمان برمیآمد برای آنها انجام دادیم. پدر و مادر حمید و سعیده بزرگترین دغدغه و دلنگرانیشان، استقلال بچههاست. خانم مسعودی میگوید: اگر اینها به استقلال نرسند، من چطور به آرامش برسم؟ الان فقط میخواهم که برای خودشان کاری داشته باشند. میدانم که توانمندند و از پس زندگی شخصیشان به خوبی برمیآیند. منبع: همشهری آنلاین |
تاریخ ثبت در بانک | 15 تیر 1395 |
فایل پیوست |