کد | pr-47748 |
---|---|
نام | نرگس |
نام خانوادگی | اسلامی شرار |
سال تولد | 1356 |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی ، اجتماعی |
زبان | فارسی |
کشور | ایران |
استان | تهران |
شهر | تهران |
متن زندگی نامه |
دختری از جنس آفتاب لبخند از صورت گرمش محو نمیشود. با این که دنیا در برابر دیدگانش سویی ندارد برق نگاهش حرفهای بسیاری در خود نهان کرده دستانش دائم روی مقنعهاش میچرخد که طره مویی را که بیرون آمده بپوشاند. از نگاهش میتوان محبت را خواند. سن و سالش برمیگردد به بهمن 1356 تا این که امروز در 36 سالگی، کلیددار اولین کتابخانه صوتی مشترک افراد بینا و نابینا باشد که چند روزی است در فرهنگسرای خاوران راهاندازی شده است. از خانوادهای است که از پنج عضوش سه نفر نابینا هستند. هر سه آنها دنیایی از توانمندی دارند که بینایان مدعی ندارند. او کسی نیست جز نرگس اسلامی شرار، دختری از جنس آفتاب؛ هر چند از اولین روز زندگی نتوانسته آفتاب را لمس کند. گویی او به خود آموخته اگر خورشید را حتی نتواند ببیند، اما میتواند خورشیدی باشد برای همنوعانش. بر خلاف قامت و معلولیتش، ارادهاش چون سروی تنومند قد برافراشته تا به زندگی بیاموزد معلولیت، محرومیت نیست؛ بلکه معلولیت پلی است برای کشف توانمندیهایی که امروز در لابهلای چرخدندههای زندگی، بسیاری از ما آن را به فراموشی سپردهایم. در حالی که میتوان ادب و نزاکت و حیا را از نوع گفتار و کردار این جوان دید از دلایل راهاندازی این کتابخانه سخن به میان میآورد و میگوید: کتاب صوتی از زمانهای قدیم که شرایط تحصیل مهیا بوده در اختیار نابینایان قرار میگرفت، این در شرایطی است که کتابهای بریل نیز وجود داشت، ولی از آنجا که این کتابها وزن زیادی دارند و فضای زیادی را اشغال میکنند، بیشتر افراد نابینا بویژه کودکان از این کتابها استفاده نمیکنند و به سمت بهرهگیری از کتابهای صوتی گرایش دارند. وی در حالی که دستانش را در هم گره میکند تا کلمات را در ذهنش بتاباند، ادامه میدهد: خودم از کودکی علاقه زیادی به کتابخوانی داشتم. بر همین اساس از 10 سال پیش کتابهایی را که در قالب کتابهای صوتی ایجاد شده بود، جمعآوری کردم. از آنجا که در دانشگاه، رشته ادبیات را دنبال میکردم و پدرم هم نابیناست و مادرم برای وی خط بریل مینوشت این موضوع باعث شد بیشتر دنبال این کار باشم و منابع خود را افزایش دهم. کتابهای گویا ابزاری مناسب است که از طریق آن میتوان در تمام شرایط اقدام به مطالعه کرد. اصلا مهم نیست آدم در حال ورزش باشد یا کار، فقط لازم است گوش کند و کارهای دیگر را نیز به صورت همزمان انجام دهد. فضای کوچک کتابخانه صوتی نرگس تنها با سه مینی لپتاپ قوام پیدا کرده و با همکاری مسئولان فرهنگسرا جان گرفته است. فضایی ناچیز که افراد میتوانند در آن حضور پیدا کنند و هدفونها را به گوش بزنند و از همصحبتی با کتاب لذت ببرند. نرگس نشان داده هر چند دنیا در برابر دیدگانش حرفی برای گفتن ندارد، اما عزمش چنان جدی است که منتظر کسی نمانده تا برایش کاری کند و شغلی به هم بزند. آنطور که او میگوید مسوولان شهرداری برای راهاندازی این کتابخانه هیچ کمکی به وی نکردهاند و تنها همراهی مسئولان فرهنگی این سازمان بزرگ، حضور در مراسم افتتاحیه آن بوده است. 4000 عنوان جلد کتاب صوتی هم اکنون در مینی لپتاپهای نرگس در این کتابخانه کوچک جا خوش کردهاند. نرگس میگوید: ما هیچ محدودیتی در این فضا ایجاد نکردیم و مردم بینا هم میتوانند از کتابهای ما استفاده کنند. در طول هر هفته دو کتاب صوتی را میتوانیم در اختیار مخاطبان قرار دهیم تا از این طریق نقشی در بهبود سرانه مطالعه در کشور داشته باشیم. اعضای کتابخانه میتوانند با همراه داشتن حافظه یا لوح فشرده کتابها را از ما تحویل بگیرند. کتابهای ادبیات فارسی، انگلیسی، عربی، داستان، رمان، ادیان، عرفان، فرهنگ و هنر، سفرنامه، تاریخ، آشپزی، جغرافیا، جامعهشناسی، کامپیوتر، کتاب کودک، کتابهای حقوقی و کتابهای دانشگاهی و... در گنجینه 4000 جلدی کتابخانه نرگس دیده میشود. او میگوید: به کتابخانههای بزرگ صوتی تهران از جمله کتابخانه دانشگاه پیام نور، کتابخانه بزرگ رودکی و حسینیه ارشاد که پیش از ما ایجاد شدهاند به صورت دورهای سر میزنم و کتابهای جدید را برای کتابخانه خریداری میکنم، این در حالی است که پول تمام این کتابها را از جیب پرداخت کرده و هیچ مسئولی برای همراهی با من کاری نکرده است. نرگس ادامه میدهد: معتقدم کسانی که مدعی ایجاد فضای فرهنگی برای شهروندان هستند باید در نظر بگیرند معلولان هم جزو جامعه هستند. درست است معلولان توانمندی جسمی کمتری دارند ولی این حق را دارند که از امکانات شهروندی بهرهمند شوند، این در حالی است که متاسفانه در شرایط کنونی معلولان و نابینایان از شرایط تفریحی و فرهنگی مناسبی برخوردار نیستند. در حالی که فضای کتابخانه نرگس شاید حتی به اندازه یک وجب از بریز و بپاشهای شهری نباشد، اما توانسته مخاطبان زیادی را به سمت خود بکشاند. به یقین نرگس پشت بیکاری را به خاک مالیده و ثابت کرده اگر جوانان بینا هم کمی عزم کنند بدون آن که کسی یاری رسانشان باشد، میتوانند از سد بیکاری بگذرند. منبع: سایت جام جم آنلاین، 16 آذر 1391 با قلبهایمان میخندیم همشهری دو - انسیه مجاوری: در چیدمان خانه خبری از وسایل شکستنی نیست و مبلها دور تا دور اتاق چیده شدهاند تا رفت و آمد آسانتر باشد. از آشپزخانه بوی چای تازهدم میآید و صدایی میپرسد: «کسی چای میل دارد؟» اینجا خانه شرارهاست؛ خانهای که در آن عشق و محبت دیدنی نیست، در این خانه مهربانی به دلها گره خورده و عشق، با خط بریل و لوح و قلم روی قلبهایشان حک شده است. در این خانه، خانواده آقای شرار زندگی میکنند؛ خانوادهای که شعار نمیدهند اما شعر میخوانند؛ خانوادهای که آهسته قدم بر میدارند اما روی پای خودشان میایستند. در این خانه عشق و محبت، صفا و صمیمت، مهربانی و دوست داشتن بوییدنی است! دستها در این خانه معجزه میکنند. پس از برداشتن فنجانی چای با خودم فکر کردم که پروردگار، نرگس و هاتف و عباس اسلامی شرار را جور دیگری دوست دارد؛ جوری که آن روز به بهانه گفتوگو با آنها، خوشطعمترین چای زندگیام را در خانه پر از مهرشان نوشیدم؛ خانهای که در آن بوی مهربانی با بوی چای تازهدم نرگس آمیخته شده بود... 38سال پیش «عباس اسلامیشرار» از دخترخالهاش «اشرف جلیلیشیوا» خواستگاری میکند و به او میگوید: «زندگی با یک نابینا سختیهای خاص خودش را دارد، نمیتوانم برایت قصر بسازم، ساختن زندگی آنچنانی در توانم نیست اما قول میدهم تمام توانم را برای خوشبخت کردنت به کارگیرم، بنشین و فکرکن، ببین میتوانی با فردی نابینا در خیابان قدم بزنی و زیر یک سقف زندگی کنی؟» سکوت همیشه علامت رضایت بوده و این بار هم سکوت دخترخاله همان معنا را داشت! یکسال از زندگی مشترکشان گذشته بود که نرگس چشم به دنیا گشود؛ چشمهایی که مانند چشمهای پدر از دیدن دنیا و زیباییهایش محروم بود. درک این موضوع تا چند روز غمگینشان کرد اما آنها میدانستند تا شقایق هست زندگی باید کرد...، به همین سبب وقتی پدر خانواده به همسرش میگوید: «تو هیچ مسئولیتی در قبال ما نداری! برو و زندگی دیگری آغاز کن!» مادر خانواده با خنده میگوید: «تو را دوست دارم، زندگی و فرزندم را دوست دارم، کجا بروم؟ به من بگو عباسجان مگر میشود با خواست خدا مبارزه کرد؟» و این بار، سکوت یعنی عشق و ادامه زندگی. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و هانی و هاتف به دنیا میآیند؛ چشمهای هانی میبیند و چشمهای هاتف به تاریکی مطلق ناگزیر میشوند. اما این، پایان زندگی برای این خانواده نیست چرا که مادر با نگاه و کلامش، عشق و اعتمادبهنفس به خانواده هدیه میدهد و پدر با شعر و شعور، فرزندانش را به سوی آیندهای روشن رهسپار میکند. 38سال از آن روزها گذشته است. نرگس این روزها شعر میگوید، نقاشی میکند و برای غنیسازی کتابخانه صوتی نابینایان گام برمیدارد. هانی، فرزند دوم و بینای خانواده هنرمندی زبردست در خوشنویسی و نقاشیخط است و هاتف روزهایش را به برنامه نیستان رادیو فرهنگ گره زده و بهعنوان کارشناس- مجری در این برنامه حضور پیدا میکند. اما مادر، زنی که در تمام این سالها، کوه استوار زندگی خانواده شرارها بهشمار میرفت هنوز جای چشمهای خالی همسر و فرزندانش را پر میکند و عشق هدیه میدهد به آنها؛ اشرف جلیلیشیوا، مادری است که باید به احترام مهربانیهایش تمامقد ایستاد و کلاه از سر برداشت. پاسخ مثبت دادن به مردی نابینا و به دنیا آمدن فرزندی که شرایط پدر را داشت، چه تاثیری در دنیای مادرانه شما گذاشت؟ مادر: نابینا بودن نرگس غمگینم میکرد اما اطمینان داشتم با غصه خوردن چیزی درست نمیشود. همان روزها بود که تصمیم گرفتم غمها را برای همیشه فراموش کنم و آیندهنگر باشم. پدر همسرم فردی روشنفکر و تحصیلکرده بود. تصور کنید سالها قبل که معلولیت و نابینابودن نقصی بزرگ به حساب میآمد، او را به مکتب و مدرسه برده بود تا درس بخواند و باسواد شود. اگر بگویم نابینا بودن همسرم کمک بزرگی به پذیرفتن نابینابودن فرزندانم کرد دروغ نگفتهام. شاید اگر نرگس و هاتف از پدر و مادری بینا به دنیا آمده بودند، خانواده به کمای عمیقی میرفت و دچار سوالهای متعددی میشد که حالا چکار کنیم؟ تکلیفمان چیست؟ تجربههای همسر و پدربزرگ فرزندانم کمک کرد تا واقعیت را بپذیریم و با آن کنار بیاییم. پدر: خدا پدرم را بیامرزد، همیشه میگفت: «حاضرم لباس تنم را بفروشم اما تو درسهایت را بخوانی». وقتی خواندن و نوشتن را آموختم، عاشق شعر و کلمات آهنگین شدم و پایم به انجمنهای ادبی باز شد. همسرم عاشق کتاب بود و من عاشق شعر و ادبیات فارسی. سالهای زندگی مشترک ما عاشقانه گذشته و عاشقانه هم ادامه خواهد داشت. هرگز برای نابینا بودن خودم و فرزندانم از خدا گلایه نکردهام. وقتی فرزندانم موفق هستند و در هر کلامشان هزار بار خدا را شکر میکنند، چه فرقی میکند بینا باشند یا نابینا؟ ایمان دارم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست. وقتی نرگس و هاتف و حتی هانی از تفاوتشان با بچههای دیگر سوال میکردند چه پاسخی میدادید؟ فکر میکنم درک این تفاوتها برای بچههای کمسن و سال و یافتن پاسخی قانعکننده از جانب شما سخت بوده باشد. اینطور نیست؟ پدر: نمیتوان سخت بودنش را انکار کرد. نرگس 2 سال در مدرسه مخصوص نابینایان درس خوانده بود اما از سال سوم تصمیم گرفتیم در مدرسهای عادی ثبتنامش کنیم. دختر 8 ساله من با دختران نابینای 14ساله همکلاس بود و اعتقاد داشتیم این موضوع در آیندهاش تاثیر بدی خواهد گذاشت. هاتف اما از همان آغاز در مدرسه عادی درس میخواند. هر دو فرزندم تنها دانشآموزان نابینای مدارس خود بودند و این یعنی خبری از کتاب بریل و لوح و قلم نبود. البته بعضی درسها کتاب بریل داشتند اما این کتابها نیازمند تغییرات اساسی بودند، به همین دلیل از هر درسی 2کتاب در خانه داشتیم؛ یکی بریل و دیگری عادی! همسرم پابه پای بچهها درس میخواند و مطالب را با صدای خودش ضبط میکرد تا فرزندانم از همکلاسیهایشان عقب نمانند. باور کنید اگر خودش سر جلسه امتحان مینشست 20 میگرفت! تلاشهای همسر و هوش فرزندانم سبب شد نابینابودن بچهها در مدرسه امری عادی تلقی شود و دلگیری پیش نیاید. هانی هم همینطور، از همان کودکی میدانست پدر و خواهر و برادرش با بقیه فرق میکنند. شاید باورتان نشود اما هانی در 4 سالگی هنگام بیرون رفتن از خانه کفشهای ما را جفت میکرد و مقابل در میگذاشت، یا در مهمانیها زمانی که میزبان چای میآورد با زبان کودکانهاش به ما میگفت: «جیزه!» با تمام این حرفها، گاهی دلسوزیهای بیدلیل، فرزندانم را دلگیر و غمگین میکرد و ما فقط با واژهها دلداریشان میدادیم؛ هرچند دلگیری نرگس و هاتف با واژهها تسکین پیدا نمیکرد. مادر: هنوز که هنوز است ترحم، دل فرزندانم را به درد میآورد اما چارهای جز تحمل نیست. بگذارید داستانی را از کودکیهای نرگس برایتان تعریف کنم. بچههای نسل دیروز خانهنشین نبودند و روزشان با بازی و جستوخیز در کوچه به شب میرسید. بچههای من هم با تمام مشکلاتشان به کوچه میرفتند و پا به پای بچههای سالم بازی میکردند. گاهی صدای بچهها را میشنیدم که به نرگس میگفتند: «کور!». شاید امروز این واژه کاربردی نداشته باشد و کمتر فردی از آن استفاده کند اما نرگس 7ساله من با شنیدن این واژه میخندید و انگار نه انگار که به او گفتهاند کور! حقیقتش را بخواهید گاهی با شنیدن این صفت دلم میگرفت اما اگر قرار بود دخترم را برای شنیدن این حرفها خانهنشین کنم تا دلش نشکند یا خودم دلگیر نشوم، غرور و اعتمادبهنفسی که امروز در فرزندانم میبینید، هرگز شکل نمیگرفت. البته این تفاوتها همیشه با تلخی همراه نبود. وقتی هاتف، نوجوان بود در گلپایگان زندگی میکردیم. عباس برای هاتف دوچرخهای خریده بود تا قدری از شیطنت و انرژی سرشارش کاسته شود. هیچکس باور نمیکرد هاتف قادر به دوچرخهسواری باشد. وقتی یکی از همسایهها گفت: «مراقب پسرتان باشید، همسایهها شرایط هاتفجان را میدانند اما رانندهها که از وضعیت او خبر ندارند!» دلم لرزید. خانه ما به خانه شهردار گلپایگان نزدیک بود. یک روز وقتی هاتف در کوچه دوچرخهسواری میکرد، شهردار او را میبیند و با پسرم خوشوبش میکند! در همین لحظه هاتف به شهردار میگوید: «عمو، میخواهم در کوچه دوچرخهسواری کنم اما ماشینها نمیگذارند». فردای آن روز تعدادی گلدان بزرگ راه ورود و خروج ماشینها را سد میکند تا پسر نابینای من بهراحتی دوچرخه سواری کند. میخواهم بگویم اگر گاهی دلمان میشکست، افرادی هم بودند که دلمان را گرم میکردند. از لحظهای که پا به خانه شما گذاشتهایم یک لحظه هم صدای خنده و شادی قطع نشده است، رمز این شادی چیست؟ مادر : بعضی تصور میکنند خانوادههایی که معلول و نابینا دارند، خانوادههای غمگینی هستند اما این موضوع درباره خانواده ما و بسیاری از خانوادههای معلول و نابینای دیگر صدق نمیکند. مگر قرار است با چشمهایمان بخندیم؟ ما با قلبهایمان کنار هم زندگی میکنیم و خوشبختیم؛ آنقدر خوشبخت که احساس هیچ کمبودی نمیکنیم. اعضای خانواده شرار با هم تلویزیون تماشا میکنند، با هم فیلم میبینند، با هم شام میخورند و با هم تفریح میکنند. باورتان میشود من و نرگس با هم به سینما میرویم؟ شاید همین عادی رفتارکردن در عین داشتن تفاوتها، سبب موفقیتهای نرگس و هانی و هاتف باشد! اینطور نیست؟ مادر: با تمام تفاوتهایی که وجود داشت، سعی کردیم عادی زندگی کنیم. فرزندانم هم این موضوع را درک کرده بودند. ما فقط راه را نشانشان دادیم. اگر میبینید امروز نرگس و هانی و هاتف موفق هستند، همه و همه به تلاش خودشان مربوط میشود. به قول محمود دولتآبادی «ما نیز مردمی هستیم!» ما فقط سعی کردیم نگاه مردم را تغییر دهیم. نگاه مردم تغییر کرد؟ مادر: باید نگاه مردم را تغییر میدادیم و تغییر دادیم. یک روز وقتی با عباس در تاکسی نشسته بودیم خانمی گفت: خواهری نابینا دارم که از ترس نگاه مردم از خانه خارج نمیشود و سواد خواندن و نوشتن هم ندارد! تعجب کردم و سکوت! همینقدر بدانید که از فردای آن روز، نرگس معلم کوچک آن دختر شد و امروز همان دختر پا به پای نرگس در فعالیتهای اجتماعی قدم برمیدارد و گاهی حتی از دخترم نیز سبقت میگیرد! پدر: مدیون همسرم هستیم. هر قدر هم که بگوید خودشان تلاش کردند و خودشان خواستند باور نکنید. همسرم با حرفهایش عشق را به فضای خانه تزریق میکرد. با صبر و حوصله برای بچهها کتاب و داستان میخواند و پاسخگوی کنجکاویهایشان بود. پشت همه موفقیتهای ما بانوی اول و آخر زندگیام نشسته است. سالها در بهزیستی و اداره ارشاد و تامین اجتماعی کارمند بودم و سالهای سال هم در انجمنهای ادبی فعالیت میکردم اما همسرم خانهدار بود که بعد از خدا، عامل اصلی موفقیتهای ماست. نرگس و هاتف و هانی هر سههنرمند شدند! احساس میکنم شاعر بودن پدر و فضای هنری خانه اصلیترین دلیل این اتفاق بود. مادر: نخستین درسی که همسرم با فرزندان تمرین میکرد قرآن و آیههای روشن آن بود. حافظخوانی و مثنویخوانی، فرزندانم را به خدا نزدیک و نزدیکتر میکرد و این سرمشقی بود که از پدر گرفته بودند. وقتی هاتف از علاقهاش به سنتور حرف میزد، همسرم میگفت: «سراغ سازی آسانتر برو. آموختن سنتور برای نابینایان سخت است». حتی سهتار هم خرید اما پسرم آن را فروخت و سنتور خرید! وقتی هاتف در اتاقش تمرین میکرد همسرم میگفت: «انگار که نوازندهای حرفهای سنتور میزند!» هاتف آن روزها 15 سال بیشتر نداشت. یا درباره هانی، آن روزها در گلپایگان زندگی میکردیم و پسرم برای گرفتن یک خط سرمشق به تهران و انجمن خوشنویسان میآمد و باز به گلپایگان برمیگشت. و البته نرگس برای سرودن شعر و نقاشیکردن، از شعرخوانیهای پدر و استعدادهای بیبدیلش وام گرفته بود. همه در خانه ما هنرمند هستند. حالا موسیقی خوب را با کمک هاتف گوش میکنیم، شعر خوب را با سلیقه عباس و نرگس میخوانیم و با اطلاعات وسیع هانی، هنرمندان خوشنویس ایرانی را میشناسیم. فرزندانم خودشان با عصای سفید به کلاسهای هنری میرفتند، ما فقط در کلاسها ثبتنامشان کرده بودیم! مادرانه بگویم، این روزها که بچهها شاغلند و بیشتر حقوقشان خرج رفت و آمد با آژانس میشود، دلم میگیرد. به همین دلیل است که میگویم فرزندانم موفقیت را با همت خود و همراهی پدرشان به دست آوردهاند، من کاری نکردهام! پدر: قصد ندارم ارزش هنر فرزندانم را پایین بیاورم. به هر سه نفرشان افتخار میکنم. آنها معلولیت را محرومیت ندانستند و بیوقفه تلاش کردند. اما وقتی در کهریزک آموزش شعر و ادبیات میدادم، شاهد استعدادهایی بودم که به قلم و زبان نمیآید! بانویی در این مرکز نگهداری میشد که علاوه بر نابینا بودن، فلج جسمی- حرکتی بود، سواد نداشت اما پس از آموزش، شعرهای زیبا میگفت و صدای بسیار خوبی برای خواندن کتابهای صوتی مخصوص نابینایان داشت. کافی است یکبار به کهریزک سر بزنید. دنیایی از استعداد و توانایی در ناتوانی آنها بیداد میکند. چه آرزویی برای فرزندانتان دارید؟ چه آیندهای برای آنها پیشبینی میکنید؟ مادر: همه فکر میکنند فرزندی که معلولیت داشته باشد نزد پدر و مادر عزیزتر است اما برای من هانی با نرگس و هاتف فرقی ندارد. همیشه از خدای بزرگ خوشبختی و موفقیتهای بیشتر برای آنها آرزو میکنم و اطمینان دارم به موفقیتهای بیشتری خواهند رسید. اگر مادر همسرم اینجا بود میگفت: «آرزو میکنم نرگس عروس شود!» شبهای یلدا و نوروز که از راه میرسد به نیت نرگس فال میگیرد و آرزوی عروسشدنش را دارد. پدر: پدر که باشی آرزوی آرامش و خوشبختی فرزندانت را داری! آرزو میکنم موفقیت و شادی و آرامش از زندگی ما و فرزندانم بیرون نرود، همچنان که تا به امروز شاد و خوشبخت کنار هم زندگی کردهایم. از زیباییهای دنیا برایم بگو نرگس اسلامیشرار از نقاشیهای دنیای ندیدهاش روایت میکند در یازدهمین روز بهمن ماه سال 1356 به دنیا آمدم. از وقتی خودم را شناختم، میدانستم با دیگران فرق دارم. نمیدانم چندساله بودم اما روزی با خودم تصمیم گرفتم برای همنوعانم کاری کنم. چشمهایم نمیدید اما تارهای صوتی حنجرهام کار میکرد. چشمهایم بینا نبود اما دستهایم سالم بود. کارشناسیارشد ادبیات فارسی را گرفتم و چندماه است روی صندلیهای دانشگاه در مقطع دکتری تحصیل میکنم. این برایم کافی نبود. به همین دلیل دنیایم را به جمعآوری کتابهای صوتی نابینایان و خواندن کتابهایی که جایشان در این کتابخانه خالی بود گره زدم تا نخستین کتابخانه صوتی شهر تهران را با بیش از 6هزار و 500 عنوان کتاب در محل کارم، فرهنگسرای خاوران، راه اندازی کنم. نقاشی را نزد استادی آموختم که دغدغهاش آموزش به جانبازان نابینا بود. آنها دنیا را دیده بودند و من با آنها فرق داشتم. درخت را ندیده بودم، دریا را ندیده بودم، غروب را ندیده بودم اما همه نادیدنیهایم را روی بوم به تصویر درمیآوردم. مدیون مادرم هستم؛ مادری که با دستهای مهربانش دستهایم را گرفت تا درخت را لمس کنم؛ مادری که با کتابخواندن قوه تخیلم را بالا برد و دنیا را نشانم داد. مدیون پدرم هستم؛ پدری که چشمهایش نمیدید اما آنقدر دیباچه گلستان را برایم تکرار کرد که آن را در 7 سالگی از بر شدم. کنار هم قرار دادن واژهها و آهنگین کردن کلمات را مدیون پدرم هستم و مدیون هانی و هاتفم؛ برادرانی که همیشه پشتیبانم بودند. مدیون استادم «عباس بهنیا» هستم، مدیون خدا هستم؛ خدایی که در روزهای سرد و گرم زندگی دستهایم را گرفت و پلهپله بالایم برد؛ خدایی که با نگاه گرمش اعتماد به نفس و غرور را به من هدیه داد؛ خدایی که عاشقانه دوستش دارم. خدای ما همان خدای انسانهای سالم است هاتف اسلامیشرار از رویایی میگوید که به واقعیت پیوست با اینکه در رشته روانشناسی فارغالتحصیل شدم، نزدیک به 8سال نزد اساتید، تمرین آواز کردم تا اینکه در سال 93 نخستین آلبومام با تنظیم استاد روشندل، مرحوم محمود رضایی، وارد بازار شد. مهرماه سال 94 چند روز پیش از روز جهانی عصای سفید، کنسرتی برای نابینایان در فرهنگسرای خاوران برگزار کردم. دغدغههایم تمامنشدنی است! وقتی بچه بودم آرزو داشتم دروازهبان شوم! اما این روزها که با دوستان روشندل و هنرمندم سرگرم آمادهسازی دومین آلبوم موسیقیمان هستیم، به محدود نبودن دنیای معلولان فکر میکنم. به این فکر میکنم روشندلانی که مانند من و پدر و خواهرم گوششان از شنیدن صدای زمین خوردن عصای سفید پر است نباید خسته شوند. نباید خودشان را دست کم بگیرند. شاید ترحمهای بیدلیل دلمان را بهدرد می آورد، شاید پستی بلندی خیابانها بارها زمینمان زده باشد، شاید کیفمان را زده باشند اما خدای ما همان خدای انسانهای سالم است! خدای ما هم بزرگ است. در خانه ما رنگ و بوی عشق دیدنی نیست، لمس کردنی است، بوییدنی است. پدر و مادر سالها عاشقانه با هم زندگی کردهاند و ما مهربانی را از آنها آموختهایم. وقتی پدر در کودکی قرآن خواندن را به من میآموخت، وقتی مادر غمام را میخورد، وقتی خواهر و برادرم برای ورود به دنیای هنر تشویقم میکردند، شکرگزار خدا برای خوشبختیهایم بودم. فقط یک آرزو از فهرست آرزوهایم باقی مانده، آرزو دارم روزی علم آنقدر پیشرفت کند که برای نابینایی مادرزادی هم درمانی پیدا شود تا بلافاصله پس از مرخصی از بیمارستان، به آموزشگاه رانندگی بروم و برای آموزش رانندگی ثبتنام کنم! همقسم شدیم غر نزنیم، کار کنیم هانی اسلامی شرار از هم قسمشدن با برادرش سخن میگوید فرزند بینای خانواده در سال 1359 به دنیا آمد. او که فارغالتحصیل انجمن خوشنویسان است، این هنر را نزد استاد اخوین آموخته و این روزها پس از برگزاری 25 نمایشگاه جمعی و 10 نمایشگاه انفرادی در حوزه خوشنویسی و نقاشیخط، دغدغه تاسیس نخستین سایت تخصصی هنر ملی ایرانیان، یعنی خوشنویسی را دارد. هانی در اینباره میگوید: «خوشنویسی، هنر ملی- مذهبی ایرانیان است اما بسیاری از مردم، هنرمندان معروف این حوزه را نمیشناسند. تصمیم داریم در این سایت آثار فاخر خوشنویسی هنرمندان ایرانی را به نمایش بگذاریم تا همگان با این هنر اصیل آشنا شوند». او خانوادهاش را خانوادهای موفق میداند و میگوید: «مطالعه کردن در خانه ما عادتی دوستداشتنی بوده و هست! این عادت و عادتهای خوب دیگر سبب شده تا نابینا بودن نرگس و هاتف و پدر به چشم نیاید. شاید باور نکنید اما در خانه ما برای گسترش کتابخانه صوتی نابینایان همه از جان و دل مایه گذاشتهاند. مادر که عادت به خواندن کتاب برای خواهر و برادرم داشت، پشت میکروفن مینشست و کتابها را میخواند. آن روزها خانه ما استودیوی کوچکی برای خوانش کتابهای صوتی نابینایان بود». او که از ترحم دیگران به خانوادهاش غمگین میشد عاشقانه کنار خواهر و برادر و پدرش گام برمیداشت تا هیچکس با گفتن واژه «طفلک» عزیزانش را دلگیر نکند. هانی از همقسم شدن با برادر کوچکش اینگونه تعریف میکند: «پیمان بستهایم در سال جدید کار کنیم و غُر نزنیم زیرا اطمینان داریم که برای رسیدن به موفقیت باید تلاش کرد و تلاش کرد و تلاش کرد.» منبع: سایت همشهری آنلاین، 24 فروردین 1395 همزمان با گرامیداشت روزجهانی نابینایان در خانه فرهنگ حرا؛ نرگس اسلامی شرار تجلیل میشود خانه فرهنگ حرا همزمان با گرامیداشت روزجهانی نابینایان (روز عصای سفید) دربرنامه «راهی دیگر برای دیدن» از «نرگس اسلامی شرار» به عنوان فعال فرهنگی در حوزه کتاب نابینایان تقدیر میکند. به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، در این برنامه که یکشنبه 23 مهرماه با حضور علاقهمندان و اعضای کتابخانه هفت چنار در خانه فرهنگ حرا (منطقه 10) برگزار می شود؛ ضمن گرامیداشت روزجهانی نابینایان، توانمندی نابینایان درحوزه کتاب و محصولات فرهنگی، فرایند تولیدکتاب های صوتی و چاپگرهای بریل، از حضور و تلاش های نرگس اسلامی شرار به عنوان فعال فرهنگی حوزه کتاب نابینایان تقدیر میشود. نرگس اسلامی شرار دانشجوی مقطع دکتری رشته زبان و ادبیات فارسی است که مسئولیت بخش کتابخانه صوتی فرهنگسرای خاوران را بر عهده دارد. وی با توجه به شناخت نیازهای فرهنگی روشندلان و با هدف زمینهسازی حضور فعال این عزیزان در محیط اجتماعی و فرهنگی جامعه، با تلاش مجدانه و همکاری مسئولان فرهنگی هنری منطقه 15 «کتابخانه طلوع» را در فرهنگسرای خاوران راهاندازی کرد. منبع: سایت فرهنگ و هنر، 23 مهر 1396 |
تاریخ ثبت در بانک | 10 آبان 1400 |
فایل پیوست |