کد | pr-47023 |
---|---|
نام | سید کاظم |
نام خانوادگی | شمس مفرح |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی ، ورزشی |
زبان | فارسی |
تحصیلات | دکترای فلسفه تعلیم و تربیت |
اهم فعالیت ها | شمس نخستین فرد نابینای فاتح قله دماوند، رئیس هیات ورزش نابینایان و کم بینایان استان تهران و فارغ التحصیل دانشگاه تهران با مدرک دکترای فلسفه تعلیم و تربیت می باشد. |
کشور | ایران |
استان | تهران |
متن زندگی نامه |
سید کاظم شمس مفرح توضیح سید کاظم شمس مفرح متولد 1347 و در دوره سربازی در کردستان در سال 67 بر اثر انفجار مین نابینا شد. ولی از پا ننشست و با تلاش و پشتکار تا گرفتن دکترای فلسفه تعلیم و تربیت و در ورزش هم تا مدارج عالی پیش رفت. آوای تلاش با او گفتوگویی داشت، برای اشتراکگذاری این مصاحبه و اینکه بیشتر از آن استفاده کنند، این مصاحبه توسط سعید محمدیاری در مردادماه 1400 پیاده شد و توسط اعظم قاسمی مقابله و نهایی و در بانک جامع اطلاعات معلولان درج گردید. جانباز نابینای 70 درصد در صعود به قله دماوند و اخذ دکتری شمس نخستین فرد نابینای فاتح قله دماوند، رئیس هیئت ورزش نابینایان و کمبینایان استان تهران و فارغالتحصیل دانشگاه تهران با مدرک دکترای فلسفه تعلیم و تربیت میباشد. او جانباز نابینای 70 درصد دوران دفاع مقدس در اقدامی بینظیر و متهورانه به قله دماوند صعود کرد. سید کاظم پس از صعود به چندین قله با ارتفاع بیش از 4 هزار متر موفق شد در صعودی بینظیر قله 5671 متری دماوند را فتح کند. این صعود در تاریخ فتح قله دماوند جزء منحصر به فردترین صعودها محسوب میشود. این جانباز جنگ تحمیلی در سال 1367 به هنگام عملیات پاکسازی میدان مین در منطقه کردستان از ناحیه دو چشم مجروح و به درجه جانبازی دفاع مقدس نائل گشت. سید کاظم شمس مفرح درباره این صعود تاریخی میگوید: همواره آرزوی ایستادن بر فراز بلندترین قله ایران را داشتم ولی پس از مجروح شدن در جنگ دیگر این آرزو را دست نیافتنی میپنداشتم، اما از چهار سال گذشته حس غریبی من را به این کار ترغیب میکرد تا اینکه توانستم به لطف خدا به این آرزوی دیرینهام دست پیدا کنم. این کوهنورد جانباز پیش از این موفق شده بود به قلل مرتفع پهنه سار، سرک چال، توچال، شاه البرز، هفت خوان، کهار و سبلان صعود کند. شمس مفرح هم اینک دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد رشته علوم تربیتی دانشگاه آزاد است. (خبرگزاری مهر) متن گفتوگو عباسی: سلام دوستان نازنین. امیدوارم که خوب باشید. من گلاره عباسی هستم و افتخار این را دارم که در این قسمت آوای تلاش در استودیو فراز در رادیو سوینا همراه شما بزرگواران باشم. مجری: من تواناییها و افتخارات مهمان امروز برنامه آوای تلاش را خیلی کوتاه میگویم، و در خلال برنامه بهطور کامل با ایشان آشنا میشویم. اولین نابینایی که در سال 1383 موفق به فتح قله دماوند شده. رئیس هیأت ورزش نابینایان و کمبینایان استان تهران. لیدر و رهبری که توانسته جمعی از کوهنوردان نابینا را همراه افراد بینا به قله دماوند و خیلی از قلههای دیگر برساند. فارغ التحصیل دانشگاه تهران با مدرک دکترای فلسفه تعلیم و تربیت، و بسیاری توانمندیهای دیگر. «آقای کاظم شمس» خیلی خوشحالیم که در خدمتتان هستیم. شمس: عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شنوندگان عزیز. بنده سید کاظم شمس مفرح هستم، در خدمت همه شما دوستان عزیز هستم. عباسی: من سوال خودم را بپرسم؟ من فقط میخواهم بدانم چه جوری میشود آدم هم دماوند را فتح کند و ورزشکار باشد، هم دکترای فلسفه از دانشگاه تهران داشته باشد؟ چه جوری میشود واقعاً پیش بردن این دو کار باهم؟ شمس: خدمت شما عرض شود صعود به قله دماوند یا اصلاً برنامه کوهنوردی، من خودم هدفم در کوهنوردی این است که بتوانم به آن اهدافی که از قبل برنامهریزی کردهام برسم. حالا این تلاش در همه عرصههای زندگی این معنا را میتواند داشته باشد، و هدف گذاری میکند در حوزه تحصیلاتش، در حوزه ورزشش، در حوزه شغلیش، و این هدفگذاری همان قلهای است که ما برای رسیدن به آن برنامهریزی میکنیم، و در راستای آن برنامه تلاش میکنیم که انشاءالله بتوانیم به آن برنامه برسیم. پس هیچ تعارضی فکر نکنم باهم داشته باشند. همزمان شدنش چیز دیگری است که حالا انشاءالله سعی میکنم پیروش صحبت بکنم. مجری: خیلی توانایی میخواهد که بهطور همزمان بتوانی همه این عرصهها را طی کنی. مضاف بر اینکه آقای شمس جانباز هفتاد درصد هستند. یعنی غیر از مشکل بینایی قطعاً آسیبهای جسمانی دیگری هم دارند، و خیلی انگیزه میخواهد که بتوانی اینهمه موفقیت کسب کنی. «آقای شمس» از خودتان بگویید. ابتداً شما چه زمانی شروع به تحصیل کردید، و چه شد که اصلاً دچار این آسیب شدید؟ شمس: بنده در سال 1365 سرباز شدم و رفتم به نظام مقدس سربازی، و حضور پیدا کردم در منطقه جنگی سردشت و کردستان. آنجا من تخریبچی بودم، و تخریب هم یک شعار دارد که اولین اشتباه آخرین اشتباه است. این شعار شعاری بود که ما از ابتدا آگاه بودیم به آن. در جریان این تخریب بود که در تاریخ 22/4/1367 در ساعت دو بامداد در مأموریت تخریب مین عمل کرد و دوست و هم رزمم در کنارم به شهادت رسید، و من هم این توفیق را پیدا کردم که جانباز بشوم. این اتفاق دقیقاً اواخر جنگ بود. یعنی من در بیمارستان بودم که قطعنامه 598 را شنیدم در تلویزیون که آتشبس بین ایران و عراق اعلام شد. حالا نمیخواهم فضای برنامهتان را ببرم به سمت دفاع مقدس. ولی چون این برنامه احتمالاً در هفته دفاع مقدس پخش خواهد شد، من یک عرض ارادتی بکنم خدمت همه خانوادههای محترم شهدا و خانوادههای ایثارگران، عزیزانی که واقعاً زحمت کشیدند، که امروز ما اینجا در کنار هم نشستهایم و در امنیت و آسایش داریم برنامه اجرا میکنیم. ولی این بحث جانبازی من باعث نشد که من از فعالیتهای خودم دست بردارم. بعد از آن بلافاصله در سال 1368 من در کنکور سراسری شرکت کردم، و رتبه اول بخش شاهد و ایثارگر را کسب کردم، و در رشته علوم سیاسی ابتدا در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شدم، و برنامه زندگیم با درس آغاز شد. عباسی: یعنی شما قبل از هفده سالگی نابینا نبودید، و در اثر یک اتفاقی که در جنگ افتاد نابینا شدید، درست است؟ شمس: بله، دقیقاً در نوزده سالگی من نابینا شدم. عباسی: و در چند سالگی رفتید دانشگاه؟ شمس: یک سال بعد در سن بیست سالگی، یعنی ورودی سال 1368 دانشگاه تهران هستم. عباسی: این خیلی ویژه است به نظر من. اینکه شما در دورهای که جنگ بوده و این اتفاق برایتان افتاده و شما نابینا شدید، و همه اینها در حقیقت به یک سال هم نکشیده، و شما توانستهاید رتبه یک دانشگاه تهران بشوید. این خیلی عجیب است! چطوری توانستید اینقدر مدیریت بحران کنید و با شرایط جدید کنار بیایید؟ شمس: من 22/4/1367 مجروح شدم، و در اول مهر 1367 من عصا به دست رفتم توی خیابان، بدون اینکه دورهای دیده باشم، اصلاً بدون اینکه با فضای نابینایی آشنا باشم. تا قبل از آن من میدیدم، ولی از آن تاریخ یک پرده سیاهی جلوی چشمم بود. ولی گفتم این واقعیت زندگی من است، این واقعیتی است که برای من رخ داده، باید با این واقعیت کنار بیایم و با آن مقابله کنم. و همین لطف خدا که باعث شد من قبول کنم این واقعیت را باعث شد که من سریع به عرصه زندگی برگردم، خودم را پیدا بکنم. سختی زیاد بوده و است، نمیتوانیم منکر آن بشویم. بچههای نابینا واقعاً سختی میکشند. اما همینکه مقابله میکنند، و کنار میآیند با این موضوع، خداوند هم قطعاً برکت میدهد و کمک میکند، و این باعث شد که من در سال 1367 کلاسهای کنکور را شرکت بکنم، و مهر 1368 بتوانم رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران را ورود پیدا بکنم. مجری: کی ازدواج کردید؟ شمس: دقیقاً 11/11/1368 هم ازدواج کردم. عباسی: آشنایی شما با همسرتان قبل از این ماجرا بوده یا نه؟ و آیا همسر شما هم از عزیزانی بوده که در دانشگاه باهم آشنا شدید؟ شمس: در دورانی که آن سالها پیش میرفت و بچههای جانباز و ایثارگر بودند، یک عده دخترهایی هم بودند که واقعاً از صمیم قلب برای فداکاری و ایثار قدم جلو میگذاشتند. یعنی همسرم آمد خواستگاری من. در جانبازهای هفتاد درصد اصلاً عرف است. اکثر جانبازها، ماها جایی که نمیتوانیم برویم، چه کسی را بپسندیم ما؟ عباسی: آشنایی از قبل نبود؟ شمس: نه، هیچ آشنایی نبود. یکی از دوستان گفت یک دختری است که میخواهد با جانباز ازدواج بکند، جانبازیش هم مهم نیست برایش. میخواهد جانباز هفتاد درصد باشد، یا قطع نخاع، یا نابینا. همین باعث شد ما یک جلسهای گذاشتیم همدیگر را دیدیم، و بعد از آن جلسه با خانواده در میان گذاشتیم، دیگر جلسه آشنایی گذاشتیم. به لطف خدا با دیدار ایشان من هم ایشان را پسندیدم. یعنی مادرم اینها هم پسندیدند، ما هم قبول کردیم. یعنی ازدواج ما حاصل یک اعتقاد و یک همفکری بود. و این همدلی و همراهی باعث شد که الحمدالله الآن بعد از سی و خردهای سال در کنار هم واقعاً احساس خوشبختی میکنیم. مجری: «آقای شمس» یک مقدار از زندگی شخصیتان فاصله بگیریم، و وارد مدارج و موفقیتهای تحصیلی و ورزشیتان بشویم. شما بعد از اینکه سال 1368 کارشناسی قبول شدید در دانشگاه تهران، روند ادامه تحصیلتان به چه شکلی شد؟ ارشد و دکترا را چه زمانی ادامه دادید؟ شمس: در سال 1382 برای ارشد اقدام کردم، و سال 1384 فارغالتحصیل شدم. البته این بار رشته خودم را به جهت آن نوع شغلی که داشتم، کار خودم بود، سازمان فرهنگی هنری، رشته فلسفه تعلیم و تربیت را انتخاب کردم. تغییر رشته دادم و فلسفه تعلیم و تربیت را آغاز کردم. سال 1384 که فارغالتحصیل شدم، مجدد به جهت مشغلههای کاری یک فاصلهای بین من و تحصیل افتاد. در سال 1390 ورودی دکترا بودم در دانشگاه تهران، که دیگر یک سیر هفت ساله را من طی کردم. همه چهار پنج ساله میروند دکترا را، ولی من واقعاً خیلی سختی کشیدم. همینجا جا دارد تشکر کنم از استادهای عزیزم که خیلی برای من زحمت کشیدند. یعنی اینها برای هر دانشجو که یک ساعت وقت میگذاشتند، ولی برای من حقیقتاً دو ساعت را وقت میگذاشتند برای هر جلسهای که من دیدار داشتم با آنها، بخصوص برای دکترا. این بود که در سال 1397 هم، دقیقاً 25/12/1397 تاریخ دفاع من بود که توانستم دکترا را هم به پایان برسانم. عباسی: درواقع شما همزمان کار هم میکردید؟ شمس: همزمان هم سر کار میرفتم، هم برنامه کوهنوردی داشتم، هم مشغله زندگی داشتم. عباسی: میتوانم بپرسم شغل شما چیست؟ شمس: من مقطعی که در فرهنگسرا بودم، کارشناس مسئول کمیته برنامهریزی بودم. فرهنگسرایی که من در آن مشغول بودم فرهنگسرای اخلاق بود. محتوای برنامهها را ما یک کمیتهای داشتیم، باید نظارت به آن محتوا میکردیم، و کارمان کنترل محتوای برنامهها بود. ولی از سال 1397 میشود گفت بحث هیأت ورزشهای نابینایان که پیش آمد، من در انتخابات هیأت ورزشهای نابینایان توانستم منتخب بشوم، و مسئول هیأت شدم، و دیگر کار من حقیقت خیلی شدت پیدا کرد با مشکلاتی که هیأت ورزشهای نابینایان در استان تهران داشت. حالا فکر کنید اینها اواخر دوران دکترایم هم بود. یعنی من پیشدفاع را رفته بودم، دفاع نهاییم مانده بود، کلی هم کار سرم ریخته بود. یعنی باور کنید سر کار که میرفتم تا ساعت هفت ونیم هشت سر کار بودم، هفتونیم هشت دیگر من به قول این قدیمیها کرکره را میکشیدیم پایین و همانجا مینشستیم درس میخواندیم. ضبط و کامپیوتر را روشن میکردم و تا ساعت دوازده شب خودم را برای دفاع داشتم آماده میکردم. روزهای سختی بود، اما الحمدالله گذشت و به خوبی و خوشی هم گذشت. مجری: در مورد تحصیلتان که اشاره فرمودید ظاهراً سال 1390 دکترا قبول شدید، فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تهران، و چقدر هم قشنگ از اساتیدتان یاد کردید. آنجا فکر کنم آقای دکتر خسرو باقری و مرحوم خانم زیباکلام و اینها بودند گروهتان، درست است؟ شمس: بله. جناب آقای دکتر خسرو باقری، مرحوم خانم فاطمه زیباکلام که خدا رحمتشان کند، خانم دکتر ایروانی، جناب آقای دکتر شرفی، خانم دکتر حسینی، مجری: تز دکترایتان چه بود؟ شمس: در خصوص مبانی فلسفی عدالت تربیتی از منظر شهید مطهری و مقایسه آن با اسناد بالادستی نظام آموزش و پرورش، که عبارت بود از قانون اساسی، سند برنامه توسعه ششم، و سند تحولی که در آموزش و پرورش وجود دارد، بود. مجری: شما چند سالتان است؟ شمس: متولد 6/8/1347 هستم. میشود پنجاهودو سال. مجری: شما بهعنوان یک فرد جانباز، صاحب شغل، به هر حال فعالیتهای خیلی گسترده، متأهل و زندگی خوب درواقع میشود گفت. مسألهای که وجود دارد این است که خیلی از افراد میگویند که «من که شغل دارم، در زندگیم همه چی اُکی است، نیازی هم ندارم» تقریباً تحصیلشان را متوقف میکنند. منتها شما آمدهاید در سن چهلوسه سالگی تازه برای دکترا اقدام کردهاید و دکترای دانشگاه تهران هم قبول شدهاید، و این یک جورهایی همپوشانی دارد با همان سوال اولیه خانم عباسی. چه انگیزهای در شما وجود داشت که یک فردی در سن چهلوسه سالگی با وجود اینکه شغل و جایگاه و همه چیز داشته، ولی آمده مجدد ادامه تحصیل داده، آزمون دکترا شرکت کرده و دانشگاه تهران هم قبول شده؟ این انگیزه از کجا آمده از کجا نشأت گرفته؟ شمس: شما باور نمیکنید، من یکی از علاقههای بسیار ویژهام درس خواندن است. یعنی وقتی درس میخوانم، سر کلاس مینشینم و استاد بالای سرم است، فکر میکنم واقعاً زنده هستم. یعنی حیات را لمس میکنم. چون دائم در حال تحول هستم. یعنی این عشق به یادگیری یک نکتهای است که واقعاً {...} فکر کنید من تابستان زمستان سرما گرما، اینهمه میروم تا پل گیشا، یک موقع ماشین گیرم نمیآمد، با همه جور مشکلات که شما خودت لمس کردهای، یعنی در تاریکی شب میرسیدم گهگداری، یعنی هنوز آفتاب طلوع نکرده من میرسیدم دانشکده، میرفتم در اتاق مینشستم، آبدارخانه هم تعطیل بود، ولی عشق به این یادگیری باعث میشد همه اینها برایم زیبا باشد. من وقتی درس میخوانم احساس میکنم زنده هستم. آدمی که در حال یادگیری است هیچ وقت زندگیش تکراری نخواهد شد. چون امروزش با فردا فرق میکند. یکی هم اینکه یکی از آرزوهایم این است که بتوانم در دانشگاه تدریس بکنم، و با قشر جوان بخصوص ارتباط بگیرم، که حالا دنبال آن هم هستم که اگر بشود انشاءالله از مهر 1399 بتوانیم در یکی از دانشگاهها به تدریس {غیرحضوری مشغول بشویم.} فعلاً که حالا از شانس ما کرونا آمده و همه چیز مجازی شده. ببینیم حالا قسمتمان چه میشود. مجری: شما چالشهای داخل دانشگاه را برای یک فرد نابینا برای ما بگویید. اینکه چه چالشهایی داشتید موقع امتحانات، اصلاً آیا منابعتان پیدا میشد، کتابهای صوتیتان، ارتباط با اساتید، همکلاسیان، اینها به چه شکلی بود؟ چه چالشهایی در این زمینهها داشتید؟ شمس: در این حوزه متأسفانه باید گفت ما خیلی عقبیم. این «خیلی» که میگویم خیلیاش خیلی است. واقعاً از ورودی دانشگاه هنوز نمیدانند نابینا چه است، از آن حراستش گرفته تا آن کتابخانهاش. یعنی عجیب است، من کتابخانه دانشکده که میروم میبینم قبل از من خیلیها آمدهاند. چرا این مسئول کتابخانه هنوز نمیداند، بابا من وقتی میخواهم رسالهای را بخوانم اینجا بنشینم پچپچ کنم، کتابخانه است، همه ناراحت میشوند. چرا نباید سازوکاری را فراهم بکنند که من بتوانم رساله را خارج بکنم؟ اجازه به من نمیدادند که این کار را بکنم. به جد میگویم، عدالت تربیتی برای معلولین وجود ندارد. ما در بیعدالتی کامل داریم میجنگیم. یعنی اگر نابینایی معلولی فردی از این جامعه معلولین توانسته به درجات عالی برسد، این برنمیگردد به نظام آموزشی ما، برمیگردد به توانمندی خود افراد معلول. انشاءالله امیدواریم نظام آموزش پرورش ما به جایی برسد که بتواند فرصتها را بهصورت برابر بین اقشار مختلف معلولین و عادیها برقرار بکند. مجری: در مورد منشی امتحاناتتان هم بگویید، و اگر خاطرهای هم دارید که خیلی عجیب و غریب بوده در این زمینه، میتوانید بیان کنید. شمس: این منشیها در هر واحد که داشتیم فرق میکرد. مثلاً من امروز امتحان مکاتب داشتم یک منشی میآمد، فردا یکی دیگر میآمد. حالا این منشی از کجا میآمد؟ یک موقع از شانس خوب من یک دانشجویی داشت رد میشد از آنجا، سریع این مسئولمان میگفت «آقا بیا، خانم بیا» و این خوبش بود. چون دانشجو به پستمان خورده بود، یک بچه باسواد. ولی باور نمیکنید شما، امتحانی بوده که آبدارچی آمده منشی من شده! جزء نیروی خدماتی آنجا بوده و آمده برای من خوانده، یا جزء کارمندهای آنجا بوده. این بنده خدا اصلاً نمیتوانست واژهها را بخواند برای من! دیگر من یک مقدار بالا و پایین میکردم و از فحوای کلام میفهمیدم که او چه دارد میگوید. حالا خاطره جالبی که به یاد دارم این است که حالا یکبار یکی از این منشیها آمده بود برای ما میخواند، جملهای که بود مثلاً «فلسفه اگزیستانسیالیسم» میخواست بگوید، و وسط عبارت «اگزیستانسیالیسم» گیر کرده بود و میگفت «اگزیس اگزیس» و روی این عبارت گیر کرده بود و جمله را نمیتوانست ادامه بدهد. عباسی: زمان آزمون برای شما بیشتر است؟ مجری: در کنکور سراسری برای بچههای نابینا یکسوم وقت اصلی بهشان وقت اضافه میدهند. آن داستانهای خاص خودش را دارد، منشی بتواند خوب بخواند، نتواند بخواند، چهار ساعت آزمون است، یک وقت است منشی حوصلهاش سر میرود، خسته میشود، خمیازه میکشد، و خیلی داستانها. و خیلی وقتها هم جابجا میشوند و تمرکز داوطلب و دانشجو را به هم میزنند. منتها بهطور خاص در مورد آقای شمس در مورد داخل دانشگاه شما در ترم چهار تا پنج تا شش تا امتحان دارید. بعد درستش این است که از قبل یک فرد متخصص تعیین بشود از طرف دانشگاه، به دانشجو معرفی بشود، و هر روز رأس ساعت بنشیند و با تسلط کامل سوالات را برایش بخواند، و بدون هیچ اظهار بیحوصلگی و خستگی برایش بنویسد. ببینید، الآن سواد خواندن را همه دارند، همه میتوانند بخوانند. ولی مهارت خواندن مهم است. شمس: من واقعاً اینجا خواهشم از همه بچههای بخصوص جامعه نابینایان این است که «بچهها، مطالبهگری کنید.» ما باید به حقوق خودمان دست پیدا بکنیم. این هم اتفاق نمیافتد، مگر اینکه ما مطالبهگری بکنیم. باید یاد بگیریم. الحمدالله بین بچههای نابینا حقوقدان داریم، وکیل داریم، ردههای مختلف شغلی، مدیران ارشد داریم. اگر ما بتوانیم اینها را سازماندهی بکنیم، یعنی به شدت میتوانیم در زمینه مطالبات خودمان موفق باشیم، و سیستم را مجاب بکنیم خدماتی که شایسته بچههای نابیناست ارائه بدهد. ولی این اتفاق نمیافتد، مگر با همدلی یکصدایی و همراهی همه دوستان، انشاءالله. مجری: «آقای شمس» از بحث تحصیل که فاصله بگیریم، شما در زمینه ورزش و بهطور خاص کوهنوردی هم فعالیتهایی دارید، فعالیتهای خیلی شاخص و بارز. به ما توضیح بدهید چه شد که شما جانباز هفتاد درصد رفتید سمت ورزش؟ شمس: کوهنوردی جزء ورزشهایی بود که من از شانزده هفده سالگی یادم است که کوه میرفتم. درکه میرفتیم، گلابدره میرفتیم، مگسچال میرفتیم، دارآباد میرفتیم. تا اینکه مجروح شدیم و دو سه سالی از کوه فاصله داشتیم. یادم است بعد از مجروحیت اولین بار سال 1371 یا 1372 با خانواده رفتیم درکه و تا پلنگچال، و دیگر این بابی شد ما کوهنوردی را دوران نابینایی هم شروع کردیم. کمکم با دوستانی آشنا شدم، کمکم یک گروه خودم درست کردم، بخصوص از زمانی که سال 1379 در فرهنگسرا مشغول شدم. سال 1379 در فرهنگسرا من یک گروه کوهنوردی باشگاه جوانان راه انداختم. نزدیک صدوبیست تا جوان بودند، هفتاد هشتاد تا خانم و تقریباً سی چهل تا آقا، که ما اینها را سازماندهیشان کردیم، باشگاه جوانان منطقه چهارده. بعد در کنار همین باشگاه بهصورت حرفهای هم کار کوهنوردی میکردیم. یعنی علیرغم اینکه ما مثلاً میرفتیم کوهپیمایی میکردیم، اما یکدفعه کنارش برنامه صعود جدی چهارهزار تا هم میگذاشتیم با تعداد کمتر و گلچین. این شد که ما افتادیم در جریان کوهنوردی. مجری: «آقای شمس» از صعودهایتان بگویید. وقتی که وارد کوهنوردی شدید چه صعودهایی را انجام دادید و اولین صعودهایتان کی بود؟ شمس: صعودهایی که ما داشتیم بهصورت جدی از سال 1379 به بعد خیلی جدی شد برنامه کوهنوردی ما، که من حالا قلههای چهارهزار تای اطراف تهران را، مثلاً قله کهار، قله سرکچال، قله کولون بستک، اینها قلههای بالای چهارهزارتاست، پهنهحصار مثلاً. این قلهها را وقتی ما رفتیم، کمکم گفتیم حالا یک صعود جدیتر داشته باشیم. سال 1383 بود که من صعود کردم به عَلمکوه با دوستان خودم. البته در آن اکیپ فقط یک نابینا بود و آن من بودم. بعد به دماوند صعود کردیم سال 1383. در صعود دماوند بازهم فقط من نابینا بودم و بقیه دوستان بینا بودند. اما از تاریخ 18/10/1397 که من مسئول هیأت ورزشهای نابینایان شدم در تهران، تصمیم گرفتم این رشته کوهنوردی را هم در این حوزه فعال بکنم، و بچههای نابینای دیگر را هم بکشم در بحث ورزش. از همان هفتههای اول ما کوهنوردی را شروع کردیم. اینها را آماده کردیم برای برنامه صعودهای قلههای چهار هزار تا صعودهای یک روزه، که الحمدالله صعودها را انجام دادیم در بهار 1398، که مثلاً سرکچال و کهار جزء قلههایی است که بچههای تیم ملی میروند، و اینها صعود یک روزهاش خیلی سنگین است. با بچههای نابینا به این قلهها صعود میکردیم، و الحمدالله در 23 مرداد 1398 هم ما توانستیم با همین تیم نابینایمان که شامل ده تا نابینا بود و سیزده تا تقریباً بینا ما قله دماوند را صعود بکنیم، و روز خاطرهانگیزی را برای همه بچهها به یاد بگذاریم. مجری: سوال خیلی از افراد بینا این است که یک فرد نابینا که نمیتواند منظرهها را ببیند، درهها را ببیند، و طبیعت را قشنگ ببیند، از چه چیز کوه لذت میبرد؟ یک نابینا وقتی میرود در دامنه کوه و به قله کوه میرسد، چه احساسی از کوه رفتن به او دست میدهد و چه جوری لذت میبرد؟ شمس: بله، ممکن است این سوال باشد، ما که کوه را نمیبینیم، چه لذتی میبریم؟ نه دار و درختی میبینیم، نه آسمانی، نه چیزی، ولی واقعاً یک بخش از آن لذتها بصری است. بخشهای دیگرش چیزهایی است که ممکن است افراد بینا به جهت اینکه دارند از این بُعد وسیع بینایی استفاده میکنند، آن سایر ابعاد دیگر را حس نکنند. مثلاً بویایی را من دارم میگویم. من به قدری در کوه از بوی کوه و طبیعت لذت میبرم، یعنی به راحتی فصلها را با بو تشخیص میدهم. همانطور که یک بینا از دیدن کوه لذت میبرد، من از تنفس اکسیژن آن هوا لذت میبرم. یا شنیدن صداهایی که از اطرافمان میآید. افراد بینا به اینها زیاد توجه ندارند. همه اینها را هم بگذریم، ما نمیتوانیم منکر این انرژیای بشویم که در کوه است. کوه خواسته یا ناخواسته به ما انرژی را انتقال میدهد. خودت هم ممکن است متوجه نشوی. اما وقتی پایین میآیی، فردای روز کوهنوردی اصلاً یک طراوتی یک قدرتی درون خودت احساس میکنی، که این انرژی را کوه میدهد. مجری: بهطور خلاصه به ما بگویید که چالشهای کوهنوردی برای افراد نابینا چههاست؟ شمس: کوهنوردی متأسفانه تجهیزاتش خیلی گران است. ممکن است فکر کنید فقط یک کوله است و یک کفش و یک باتوم و یک آذوقه مختصر برای خودت، ولی همین تهیه کفش و کوله و باتوم خودش یک هزینهای است که ابتدا به ساکن برای خیلی از نابینایان ممکن است مقدور نباشد. حالا از این سختافزاریش که بگذریم، این است که ما همنورد، مثل همیار تحصیلی که در دانشگاه برای من حرف اول را میزد، در کوه هم حرف اول را همنورد میزند. من بخصوص به بچههای نابینا توصیهام این است، سعی کنید یک جوری رفتار نکنید که، یک نفر با من آمده کوه، پشیمان نشود از اول و آخر. یعنی بارم را نریزم روی دوشش، خودم بارم را ببرم. نه تنها بار کولهام را، فشارهای روحی روانی که در کوه به من وارد میشود، نباید به همراه و همنوردم وارد کنم. تازه سعی کنم تسکین او هم باشم. که این باعث بشود افراد بینا رغبت بکنند با ما کوه بیایند. چالشهایی هم که ما با آن روبرو هستیم، یک جاهایی ما واقعاً نمیتوانیم. من خیلی جاها توصیه میکنم بچهها دست به سنگ نشوید. درست است، این کار را هم میکنیم، هرازچندگاه دست به سنگ میشویم صخرهای را میرویم، برای اینکه یک چالشی ایجاد بکنیم، یک هیجانی. ولی من توصیهام این است که این کار را نکنند. مجری: دست به سنگ یعنی چه؟ شمس: شما یک جاهایی میرسید که باید هم با دو تا دستت هم با دو تا پایت روی سنگ مستقر بشوی، و نمیتوانی جدا بشوی از سنگ. من یادم است ده پانزده سال پیش آبشار شِوی رفتم در لرستان که بزرگترین آبشار خاورمیانه است. حالا مسیر مسیری کاملاً خطرناک. جاهایی بود که سیم بکسل دست من بود، بیناها همه میرفتند میگفتند «فلانی بگیر بیا بالا.» سیم را من میگرفتم میرفتم بالا. یک جاهایی بود دره بود، من یادم نمیرود، سیم بکسل را از بالا گرفته بودم، زیر پایم دویست متر عمق دره بود، از بالا میگفتند فقط سیم را رها نکن در هیچ شرایط، سیم را سفت گرفته بودم، همنوردم پای من را از چپ و راست درمیآورد توی سوراخ دیوار میکرد، که من اینجور دیواره را بتوانم طی بکنم. مجری: خیلی کار خطرناکی کردهاید! واقعاً جرأت و جسارت میخواهد این کار. شمس: آن موقع یک مقدار هیجانات جوانی هم بود. بیست سال پیش من روحیهای که داشتم را الآن ندارم. آن موقع روحیهام طوری بود که جسارت بیشتری را میپذیرفتم. ولی الآن واقعاً توصیه میکنم نکنند بچهها. کوه به قدری خودش زیبا است، همین رفتن به قلههای معمولی، مسیرها پاکوب است، با همه چالشهایش هم میشود کنار آمد. من ممکن است یک جا دارم میروم، پشت همنوردم کوله را گرفتهام، دست من را کسی که نگرفته، دستهایم آزاد است، کوله را گرفتهام، یا یک جا بعضی موقعها فقط باتومش را میگیرم، ممکن است پایم سُر بخورد بیفتم. باید بدانم اگر در این مسیر قدم گذاشتم ممکن است خطراتی هم در کنارم باشد. اما احتیاط همیشه به ما کمک میکند ما بتوانیم مسیر را با احتیاط برویم. من اصلاً هر وقت یاد قله دماوند میافتم، هر دو تا صعودم، لحظات قدمهای آخر خودم را که روی قله داشتم میرفتم اصلاً یادم نمیآید. مثل خلسه بودم. اگر دل بدهیم برویم جلو، خدا برکت میدهد. نترسید، گوشهگیری نکنید، منزوی نشوید، نگویید من نمیتوانم. بزرگترین شعار ما روی قله دماوند این بود «خواستن توانستن است.» عباسی: میخواستم ببینم ارتباط شما بهعنوان یک فرد تحصیل کرده و ورزشکار با فضای هنر چگونه است؟ و آیا سوینا را شما میشناسید، میبینید فیلمهای ما را؟ شمس: سوینا واقعاً یک خدمت بزرگی است که دوستان عزیزی مثل شما در حق بچههای نابینا انجام دادید. این صداگذاری روی فیلم خیلی کمک میکند ماها بتوانیم به آن علاقهمندیهایمان دست پیدا بکنیم. همین چند وقت پیش سریال دل را نگاه میکردم. این سریال جزء سریالهایی است که چون موسیقی زیاد دارد و بصری است، صدای شما را که ما میشنیدیم اصلاً فیلم تازه میچسبید، لذت میبردم. من خودم که کلاً به سینما و فیلم و سریال علاقهمند هستم. یعنی هرجا وقت خالی پیدا بکنم و شرایطش فراهم باشد حتماً مینشینم سریالها را گوش میکنم استفاده میکنم. چون احساس میکنم هنر اثر شدیدی روی روح انسان دارد، روح انسان را تلطیف میکند و آن کدورتها و زنگارها را پاک میکند. عباسی: من فکر میکنم یک بخشی از مطالبهگری این است که عزیزان نابینا حق این را داشته باشند که فیلمهای روز کشور را ببینند. الآن ما به علت کپی رایتی که نداریم، من میخواهم خواهش کنم که شما از اهالی سینما بخواهید که فیلمهای روز برای شما این اتفاق برایش بیفتد. مثل سریال دل. ما سینمای خارج از کشور را الآن داریم این کار را میکنیم، سینمای قبل انقلاب را هم داریم انجام میدهیم. من میتوانم از شما خواهش کنم در مورد اهمیت اینکه عزیزان نابینای هنردوست و علاقهمند به سینما سینمای روز را دنبال کنند صحبت کنید؟ شمس: ببینید، این برمیگردد به مسئولینی که در رأس بحث سینما و فرهنگ جامعه نشستهاند. اصلاً ما تنها بحث سینما را نمیگوییم، بحث کتاب هم است. باید مسئولین ما کاری بکنند، یعنی جزء اخذ مجوز باشد برای هر ناشر، هر فیلمنامه نویس، هر تولید کننده در حوزه هنر موظف باشد و بداند یک بخشی از این جامعه مخاطبش نابیناست. اگر کتابی را داری امروز نشر میدهی، این کتاب مجوز نشر نخواهد گرفت، مگر با نسخه صوتی در کنار نسخه چاپیش. اگر فیلمی را داری تولید میکنی، مجوز پخش و اکران داری میگیری، این اکران صورت نمیگیرد، مگر در کنار آن نسخه نابیناییش و ناشنواییش. یعنی وزارت فرهنگ ما باید چنین چیزهایی را ببیند. و همینطور در حوزه اشتغال. مثلاً ما قانون داریم که سه درصد باید بدهند به معلولین ما استخدام کشوری را. پس چرا عمل نمیشود؟ چرا اجرا نمیشود؟ این چراییاش اولاً به قول معروف کاستیهایی است که مسئولین ما دارند، کم کاریهایی است که اینها دارند میکنند، از طرفی هم به خود ما هم برمیگردد. منی که اینجا تریبون دستم آمده باید بخواهم، باید مطالبه کنم. دوستان من هم باید در جاهای دیگر اینقدر بگوییم تا این بهصورت نهادینه در جامعه ما شکل بگیرد، تا بتوانند همه مسئولین ما، فرهنگی، ورزشی، هنری، همه بدانند بابا یک قشر معلولی وجود دارد که باید ببینیمش، و اینقدر اینها را نادیده نگیریم. فقط فکر این نباشیم که گیشههایتان پر بشود از {خرید...} بابا نه، یک مشتری هم داری بنام نابینا، یک مشتری هم داری بنام ناشنوا، که این هم خریدار تو است، این را هم ببینش. و الحمدالله سوینا یک گام بسیار خوبی است که امیدوارم برسد به فیلمهای روز. و این اتفاق نمیافتد، مگر اینکه مسئولین دل بدهند، تن بدهند به این کار، بخواهند، این اتفاق میافتد. کاری ندارد «خانم عباسی»، هزینهای هم ندارد. اینقدری که شما عزیزان زحمت میکشید، فکر نکنم مسئولین ما اصلاً به فکر باشند. انشاءالله که یادشان بیفتد چنین مسائلی. مجری: خیلی خوشحالم که امروز در خدمت شما بودیم. سخن پایانی شما را میشنویم. شمس: من هم خیلی متشکرم، و سپاسگزارم از اینکه این توفیق را داشتم بتوانم در این برنامه حضور پیدا بکنم. من خودم در این برنامه بچههایی را میبینم صدایشان را میشنوم، که خیلی موفقتر و بهتر و قویتر از ما هستند، و واقعاً برای من الگو هستند. من خودم از اینها قدرت میگیرم. امیدواریم که بتوانیم ما مدل و الگویی باشیم، همه بچههای نابینا، برای اینکه بتوانند جوانها در راههای موفقیت قدم بردارند، و انشاءالله دست به دست هم بدهیم و کشورمان را سرافراز و پیروز بکنیم. (آوای تلاش 2)، 1 مهر 1399. |
تاریخ ثبت در بانک | 30 مرداد 1400 |