کد pr-46173  
نام مسعود  
نام خانوادگی طاهریان  
سال تولد 1372  
وضعیت جسمی نابینا  
نوع فعالیت علمی-فرهنگی  
زبان فارسی  
تحصیلات کارشناسی ارشد روانشناسی گرایش کودکان استثنایی  
مهارت آموزگار  
اهم فعالیت ها مسعود طاهریان، متولد 1372 است. وی مقاطع راهنمایی و دبیرستان را در مدارس نمونه دولتی سپری کرد. ایشان در مقطع کارشناسی ارشد در رشته روانشناسی گرایش کودکان استثنایی ادامه تحصیل دادند و به عنوان آموزگار نیز با سازمان آموزش و پرورش همکاری دارند. آقای طاهریان پژوهش‌های ارزنده‌ای را نیز در حوزه‌های مختلف در کارنامه کاری خود ثبت کرده‌اند. مستند زندگی مسعود طاهریان http://www.doctv.ir/program/158269  
کشور ایران  
استان تهران  
متن زندگی نامه مسعود طاهریان - آوای تلاش 16
پیاده شده توسط محمدیاری به تاریخ 17 تیر 1400

مجری: مسعود جان سلام، خیلی خوش آمده‌ای به استودیوی آوای تلاش.
طاهریان: سلام و عرض ادب دارم خدمت تمامی دست‌اندرکاران سوینا و شنوندگان رادیو سوینا.

مجری: چند سالت است؟
طاهریان: من متولد 1372 هستم، یعنی الآن بیست‌و‌شش سالم است.

مجری: تو نابینا هستی، درست است؟
طاهریان: من نابینای شدید محسوب می‌شوم. یعنی اگر درجه‌بندی سازمان بهزیستی را درنظر بگیریم، من ازنظر آسیب سومین درجه هستم. یعنی خیلی شدید یا عمیق سطح چهارم است. بینایی من زیر پنج درصد است. خیلی میدان دیدم محدود است، عمق بیناییم خیلی کم است، تفکیک رنگ اینها خیلی کم است.

مجری: اهل کجا هستید؟
طاهریان: اصالتاً سمنانی هستم، ولی در تهران به دنیا آمده‌ام. ما از سال 1359 ساکن منطقه 19 تهران شهرک شریعتی بودیم، اما اخیراً جابجا شده‌ایم شهریورماه 1398، آمده‌ایم منطقه 17 {دو راهی غفور}.

مجری: میزان بینایی شما از ابتدا به این شکل بود، یا اینکه به مرور زمان پیشرفت کرد بحث نابینایی شما؟
طاهریان: نه، من تا سن هشت سالگی بینایی کامل داشتم. من آسیب بیناییم در نیمه زندگیم اتفاق افتاده. تومور مغزی داشتم، سوم ابتدایی آذرماه بیناییم از بین رفت. من عمل جراحی کردم، تومور را درآوردند، ولی بینایی دیگر برنگشت.
مجری: کلاً تلفیقی درس خوانده‌اید؟
طاهریان: نه، ببینید، اولش که آسیب بینایی پیدا کردم در مدرسه غفاری بودم در مدرسه عادی در منطقه 19. مدرسه بسیار مدرسه خطرناکی بود ازنظر ایمنی، دربها آهنی بود، نرده‌ها ایمن نبود. من وقتی آسیب دیدم گفتند «آقا ما نمی‌توانیم امنیت شما را تضمین بکنیم» بخاطر همین یک ماه ترک تحصیل کردم. ولی خیلی تصادفی با سازمان بهزیستی آشنا شدم.

مجری: چرا تصادفی؟
طاهریان: بخاطر اینکه کسی ما را راهنمایی نکرد، پزشک بیمارستان و اینها. ما یک جایی می‌رفتیم برای معاینه چشم و شماره عینک که ازقضا مرکز توانبخشی خزانه بود. آنجا ما فقط بینایی‌سنجیش را می‌شناختیم. بخاطر برادرم ما رفتیم آنجا، مادرم یک ماه بعد از آسیبی که من دیده بودم آنجا با بینایی‌سنج درمیان گذاشت مسأله را، و آنجا ما را به طبقه پایین که بخش مددکاری بهزیستی بود معرفی کردند. وقتی معرفی شدیم به خانم یثربی و تیمشان، آن موقع آقای سمیعی مدیر بودند، ولی روانشناس بخش خانم یثربی بود، نامه نوشتند به آموزش و پرورش و مدرسه اینکه «شما موظف هستید بچه را مبتنی بر قوانین نگهدارید، امنیتش را هم باید تضمین بکنید.» من یک ماه بعد از ترک تحصیل برگشتم به همان مدرسه. دیگر در آن مدرسه مراقبم بودند، نمی‌گذاشتند زنگ تفریح خیلی بروم بیرون، همیشه یک کسی همراهم بود که آسیب نبینم، تکالیفم را برایم می‌خواندند و من می‌نوشتم، دیگر با این شرایط سوم را تمام کردم.
چهارم پنجم را رفتم مدرسه محبی سالهای 1381 و 1382. معلمهایم خانم تقیزاده و خانم سبزواری بودند که از همینجا سلام عرض می‌کنم خدمتشان.

مجری: یک اتفاق مهم داشتی تو در اوایل دهه هشتاد، و آن هم بحث نابینایی تو بود که برایت به وجود آمد. در لحظه‌ای که متوجه شدی چنین اتفاقی برایت افتاده واکنشت چه بود؟ واکنش اطرافیانت چه بود؟ چقدر طول کشید تا بپذیری این موضوع را؟
طاهریان: ببینید، من آن موقع بچه بودم، هشت سالم بود. بچه‌ها معمولاً در این سنین بسیار سازگاریشان بالاست و خیلی آدمهای شاد و شنگول و شیطانی هستند، وقتی هم که مثل من باشند. خب من خیلی آدم شیطانی بودم. بخاطر همین من خیلی نمی‌فهمیدم. وقتی حتی پرونده‌ام را به من دادند و گفتند آقا شما برو، من هفته‌های اول تازه خوشحال بودم و می‌گفتم تعطیل شدم، می‌روم خانه. روزهای اول خوشحال بودم، ولی چون خانواده‌ام و خودم خیلی درس را دوست داشتیم، یکی دو هفته بعد از آن تعطیلی اجباری، صدای زنگ مدرسه‌های اطراف را که می‌شنیدم اصلاً من دیوانه می‌شدم، و می‌گفتم الآن زنگ تفریح اول است، زنگ تفریح دوم است، یعنی اینجوری. ولی نابیناییم خیلی مسأله‌ای نبود آن موقع برای من.

مجری: یعنی آن موقع هنوز خیلی متوجه نبودی که چه اتفاقی برایت افتاده؟
طاهریان: ببینید، من بیناییم را درک کرده بودم که نمی‌بینم. ولی اینکه بگویم چه اتفاق مهمی برایم افتاده، نمی‌دانستم.

مجری: و هیچ وقت نشد که یک چنین فضایی در ذهنت ایجاد بشود؟
طاهریان: چرا، در بزرگسالی وقتی که تبعیض را دیدم، عدم شناخت گروههای اقلیت، حس اینکه خب نابینایی می‌تواند دست و پای آدم را ببندد را خیلی تجربه کردم. یعنی من واقعاً لحظه به لحظه زندگیم هر دوره‌ای که شروع کردم، اولش این را قشنگ کوبیدند توی صورتم، و دوباره ما قد بلند کردیم.

مجری: از واکنشهای خانواده‌ات چیزی در ذهن داری؟
طاهریان: وحشتناک آسیب سنگینی بر آنها وارد شد. پدر من بازنشسته سازمان انتقال خون است. آذرماه صبح پدر من وسایل لوله‌کشی‌اش را برد سر کار گذاشت، به صاحبکارش گفت من پسرم را می‌برم بیمارستان برمی‌گردم. بعد ما آمدیم بیمارستان فارابی، در فارابی نگاه کردند گفتند «عصب بیناییش له شده، دیگر اصلاً ایشان بینایی ندارد، سریع بروید مغز و اعصاب ببینید چه‌اش است.» رفتیم شب افطار رسیدیم بیمارستان رسول، گواهی فارابی را که خواندن گفتند «سریع ام‌آر‌آی بگیرید»، ام‌آر‌آی گرفتند گفتند «ایشان بیناییش از بین رفته، همین الآن بخوابانیدش عمل جراحی کنیم.» کل فرآیند بیمارستان یک هفته طول کشید.

مجری: آن عمل برای این بود که بینایی را برگردانند؟
طاهریان: خیر، برای این بود که تومور را بردارند. تومور خیلی بزرگ بود، بخاطر همین فشار مغز را زیاد کرده بود، دو تا نیمکره مغز داشت می‌رفت توی همدیگر، و بخاطر همین داشت هر چیزی آن لایش بود را له می‌کرد. فشار خیلی بالا بود. پزشک گفته بود «اگر فضای بین دوتا نیمکره تمام بشود و پر بشود، می‌رود سمت ساقه مغز که آن را هم درگیر می‌کند، و بطور کلی مرگ دردناکی خواهد داشت. دانه دانه اعصاب حسیش از بین می‌رود، از بینایی شروع شده،» من آن موقع که رفتم بیمارستان حس حرکتیم هم درگیر شده بود و نمی‌توانستم در خط صاف حرکت کنم، می‌کشیدم سمت راست. بعد پزشک گفت که «بیناییش که تمام شده. ما فقط حواس دیگرش را نجات می‌دهیم. اگر جلویش را نگیریم حواس یکی یکی از بین می‌رود، بعد که برود سمت ساقه مغز تنفس قلب و غیره را هم از بین می‌برد، و مرگ بد و تدریجی‌ای خواهد داشت. سریع اقدام بکنیم که تومور را دربیاوریم که جلوی آسیبهای بیشتر گرفته بشود.»

مجری: اثرات تومور دیگر نماند؟ اینکه دوباره بوجود بیاید، یا مثلاً اثرات دیگری داشته باشد؟
طاهریان: خیر. تومور خوش‌خیم بود، و بعدها زیرنظر پزشک چندین بار چکاپ شدم در سنین مختلف، آخرین چکاپ در سن هجده سالگی بود، و این چکاپهای مداوم نشان داد که هیچ اثرات منفی‌ای ندارد، و همه چیز سر جایش است.

مجری: چرا اصلاً این اتفاق برای شما افتاده؟
طاهریان: ببینید هیچ سانحه مشخصی وجود ندارد که چرا این اتفاق افتاده. ولی بطور کلی فرضیه پزشک این بود که یک ضربه مغزی باعث لخته خون شده، و این لخته خون بزرگ بوده و مغز نتوانسته جذبش کند و از بین ببرد، و بخاطر همین تبدیل به توده شده.

مجری: خب دیگر چهارم و پنجم را هم در شهید محبی خوانید و آمدی برای اول راهنمایی. بعدش چکار کردی؟
طاهریان: برادر بزرگترم نمونه دولتی در منطقه خودمان درس می‌خواند. پدر و مادرم دوست داشتند که من مسیر ایشان را ادامه بدهم. اما آن شوک روی پدر و مادرم خیلی اثرات سنگینی گذاشته بود، بخاطر همین خیلی امید نداشتند که من بتوانم مسیری را ادامه بدهم. روزی که من کارنامه پنجمم را گرفتم، به مدیر گفتند که «برادر بزرگترش نمونه دولتی خوانده، به نظرتان می‌شود این هم بخواند؟» مدیر گفت «بله چرا نمی‌شود. یک سیستمی وجود دارد بنام تلفیقی، می‌شود. ما برایتان معلم تلفیقی می‌فرستیم، معلمیست متخصص که مشکلاتشان را در مدارس عادی رفع می‌کند.» از همانجا ما سوار موتور شدیم، رفتیم مدرسه نمونه دولتی، و گفتیم «سلام. ما آمده‌ایم ثبت نام کنیم.» بعد گفتند «آقا شما خیلی دیر آمده‌اید. یک ماه است که ثبت‌نامها انجام شده، و آزمون ورودی جمعه برگزار می‌شود. (ما چهارشنبه رفته بودیم) بعد تو نمی‌بینی، نمی‌توانی بخوانی، نمی‌توانی بنویسی.» گفتیم که نمی‌شود، ما باید برویم. بعد گفتند «خب برو منطقه.» رفتیم منطقه و گفتیم آقا ما می‌خواهیم برویم نمونه دولتی زمانی، و موانع بوجود آمده را شرح دادیم. آنجا رئیس بخش من را دید و خوشش آمد از من، و گفت ما به شما کمک می‌کنیم برای اینکه بروی سر کلاس. ولی گیر منشی بودند آن روز. اینجا من باید از کسی که در آن دوره به ما کمک کردند خیلی تشکر کنم. یک خانمی آمد که من نمی‌دانم در اداره کل رئیس بود یا یکی از معاونین. من حتی نه فامیلیش را می‌دانم نه چیزی. ولی گفت «آقا اگر منشی هم پیدا نشود، من می‌آیم برای شما می‌نویسم.» بعد ما جمعه رفتیم آنجا در حوزه امتحانی، هول و ولا که منشی می‌آید یا نمی‌آید. پدر و مادرم هم بیرون نشسته بودند و وضعیت خیلی وضعیت ناراحت کننده‌ای بود. بعد این بنده خدا خانم با ماشین اداره آمد داخل حیاط مدرسه، و آبدارچی مدرسه آمد به پدر و مادرم گفت «آقا آمد، نگران نباشید، آزمونش را می‌دهد.» این بنده خدا آمد گفت «آقا ما آمدیم.» گفتم دم شما گرم، برویم شروع کنیم. بعد آزمون انجام شد، همین خانم آمد بیرون به پدر و مادرم گفت «آقا خیلی خوب آزمون داد. نگران نباشید، قبول می‌شود.» بعد یک هفته زودتر از اینکه بطور رسمی جوابها اعلام بشود، ایشان به خانه ما زنگ زد و به پدر مادرم گفت «آقا ایشان قبول شده، و رتبه پنجاه‌و‌شش شده.» فکر کنم هزار نفر در آزمون شرکت کرده بودند، و من رتبه پنجاه‌و‌شش شده بودم، و صد‌و‌ده نفر را هم مدرسه جذب می‌کرد. بعد تلفن که تمام شد همه پای کوبان جشن گرفتیم. خیلی خبر بینظیری بود. آنجا اولین جرقه‌های امید در پدر و مادر من زده شد که «آهان، این هم شاید بتواند کاری بکند.»
من با آزمون نمونه دولتی رفتم راهنمایی، و دبیرستان هم دوباره ورودی دادم. آن موقع هم دوباره هزار نفر ثبت‌نام کردند، و رتبه من بیست‌و‌چهار شد، و سد‌و‌ده نفر دوباره مدرسه نمونه دولتی همت می‌گرفتند. ولی بحث این است که من هر دوباری که قبول شدم با این رتبه‌ها، مدیر مدرسه گفت «آقا شما نمی‌توانی در این مدرسه شرکت کنی. چرا؟ چون اینجا معلمها خیلی سخت درس می‌دهند، روی تخته می‌نویسند و شما نمی‌بینی.» و نپذیرفتند من را. من دوباره رفتم (هر دو مرحله) اداره، و با قانونهای حمایتی اصطلاحاً تحمیل شدم به مدرسه، که من را باید بپذیرند. خب ما خیلی آدمهای سمجی بودیم، اصطلاحاً رویمان زیاد بود. اصلاً بعد از این داستانها اینها دنبال این بودند که من را اخراج کنند. من در دبیرستان نزدیک بود در همان ماههای اول دو بار بخاطر واقعاً چیزهای واهی اخراج بشوم. ولی بعد از یک ماه که گذشته بود، هم راهنمایی و هم دبیرستان، وقتی معلمها و مدیر و معاونین توان را دیدند، حالا من خودم را تعریف نمی‌کنم، ولی راضی شدند به اصطلاح، و آن عدم شناختی که این نابیناست و نمی‌تواند رفع شد و واقعاً خیلی خوب بود.

مجری: معلم دیپلمت چند شد؟
طاهریان: معدل دیپلمم فکر کنم هفده و هفتاد‌و‌هشت صدم (17.78) بود. سال 1390 کنکور دادم و رتبه‌ام شد سه‌هزار‌و‌چهارصد و وارد دانشگاه تهران شدم. لیسانسم را گرفتم و معدلم شد هجده و بیست‌و‌پنج صدم (18.25)، و آنکه من ته صف بودم عوض شد، و من جزء ده درصد برتر ورودی شدم، رتبه دوم، و می‌توانستم بدون کنکور بروم فوق‌لیسانس اصطلاحاً. اما من کنکور دادم و رتبه‌ام پنج شد در کنکور، و بخاطر همین به نفع دوستم (نفر سوم) انصراف دادم که ایشان استفاده کند. بعد یک کار پژوهشیم را هم در همان دوره لیسانس انجام دادم که در اوایل فوق‌لیسانس چاپ شد.

مجری: ارشد را چه رشته‌ای خواندید؟
طاهریان: من کارشناسی و کارشناسی ارشد هردو را رشته روانشناسی گرایش کودکان استثنایی خواندم.

مجری: برای دکترا اقدام نکردید؟
طاهریان: خیر. من سال 1397 پایان‌نامه فوق‌لیسانسم را دفاع کردم، و الآن یک سال است که دیگر فارغ از تحصیل هستم. ولی خب واقعاً دکترا را دوست دارم، آمادگیش را که کسب کنم به امید خدا برمی‌گردم.

مجری: به نظر می‌رسد که علاقه تو رشته روانشناسی است، درست است؟
طاهریان: بی شک. من در انتخاب دانشگاهم برای سراسری پنجاه‌و‌سه تا انتخاب کردم همه‌اش روانشناسی و مشاوره، تنها تفاوتش دانشگاههای متفاوت و شهرهای متفاوت بود. یعنی من خیلی عاشقانه از همان اول روانشناسی را انتخاب کردم، و هنوز هم به آن افتخار می‌کنم و خیلی دوستش دارم.

مجری: چه شد که وارد انجام کارهای پژوهشی در حوزه روانشناسی شدید؟ در قالب پروژه‌ها و تحقیقهای دانشگاهی بود، یا اینکه خودت خواستی بروی به این سمت؟
طاهریان: ببینید، دانشگاه تهران بستر خیلی خوبی است. همکلاسیهای خوب داری، دوستهای خیلی خوب داری، استادهای خوب داری، امکانات خیلی خوب داری، اعتبار خیلی خوبی داری که پشت نامه‌هایت می‌آید می‌نشیند، و بستری را هم دارد که تو بتوانی کار کنی. خب من از این بستر استفاده کردم. کارورزیهای خوبی رفتم، رفتم مثلاً زندان، کانون اصلاح و تربیت دوره کارورزیم آنجا بود، کار پژوهشی انجام دادم، با استادهای خیلی متعددی کار کردم. خب یکی بخاطر این بود که خب من درس را یاد‌گرفتن را و اصطلاحاً جستجو و چالش را دوست داشتم، یکی هم وابسته بود به این بسترهای خیلی خوب.

مجری: بعد این مثلاً زندان یا کانون اصلاح و تربیت که رفتی با بحث نابیناییت تناقض و تعارضی نداشت که دچار مشکل بشوی؟
طاهریان: ببینید، همیشه نابینایی داستان است، همیشه. من دقیقاً نامه‌ای را که برای رئیس اداره کانون اصلاح و تربیت نوشتم هنوز دارم، که گفتم من برای اینکه بتوانم یاد بگیرم این امکانات را می‌خواهم، و آنها موافقت کردند. اصطلاحاً ما خیلی مشکل عدم شناخت داریم. خب ما سمج بودیم. نکته خیلی مهم سمج بودن است، و نکته بعد هم این است که خب من خودم را معرفی می‌کردم، و می‌گفتم آقا من این کارها را می‌توانم انجام بدهم با این شرایط.

مجری: آقا یک درسی از آوای تلاش ما اینجا بگیریم، و همین را منتقل کنیم. آقا برای من و شمایی که نابینا هستیم، اگر بخواهیم وارد کاری بشویم و در زمینه کاری‌ای که علاقه‌مان است و دلخواهمان است پیشرفت بکنیم باید سماجت داشته باشیم، خیلی هم باید سماجت داشته باشیم.
طاهریان: ببینید، سماجت یک بخش مهمی است، بخش بعدی این است که تو باید خودت را بشناسی، نقاط قوت، ضعف، امکاناتی که می‌توانی مبتنی بر آن یاد بگیری و کار کنی را هم باید بشناسی، و بتوانی اینها را با یک بسته‌بندی خیلی خوشگل به آدمها منتقل کنی. چون عدم شناخت وجود دارد، و ما ضعف رسانه‌ای داریم در بستر جامعه‌مان، گروههای اقلیت را، اصلاً مهم نیست تو جزء کدام اقلیت باشی، نمی‌شناسند. بخاطر همین ما بعنوان یک رسانه محلی باید عمل کنیم، و باید برویم خودمان را آنجا بشناسانیم. کار سختی است، کار بسیار پرفشاری است، چون مکرر می‌گویند «نه، نمی‌توانی، نمی‌شود.» ولی نباید خسته بشویم.

مجری: البته اینکه می‌گوییم «نباید خسته بشویم» یک مقدار شعار است. به هر حال پیش می‌آید آدم خسته بشود. خود من بارها خسته شده‌ام. اصلاح بکنم حرفم را، نباید بگذاریم خستگیمان بر کارمان غلبه کند.
طاهریان: دو تا نکته است. یکی اینکه ما مجبوریم که اینجوری باشیم. اگر نکنیم چه می‌شود؟ یعنی هیچ کس نمی‌آید به ما چیزی که می‌خواهیم را با بسته‌بندی پاپیون‌دار بدهند دستمان «این مال شما.» بخاطر این مجبوریم، پس باید بدویم. و دوم اینکه موفقیتهای قبلی به شما یک امیدی می‌دهد، و این باعث می‌شود که در آن بستری که هستی داری زجر می‌کشی داری تلاش می‌کنی بگویی «قبلاً شد. پس شاید اینبار هم تلاش کنم بشود.» و می‌شود. واقعاً هم می‌شود.

مجری: دیگر کجاها رفتی برای کارهای پژوهشی؟
طاهریان: ببینید، من جاهایی که کار کرده‌ام، زندان بوده، سازمان بهزیستی بوده، و آموزش و پرورش بوده. محوریت کارم هم خب روانشناسی و مشاوره بوده. کار مددکاری هم خیلی کوچک کار کرده‌ام در حوزه کاریم. ولی تخصص اصلیم مشاوره در حوزه کودک نوجوان و والدین آنهاست.

مجری: مشاوره در حوزه کودک نوجوان و والدین آنها. در چه زمینه‌هایی؟
طاهریان: ببینید، من مشاوره فردی داشته‌ام، برگزاری کارگاه داشته‌ام، آموزش داشته‌ام، آموزش با افراد داشته‌ام، مددکاری هم کرده‌ام.

مجری: محورهای موضوعیت چه‌هاست؟ یعنی مثلاً مرتبط با «آشنایی با معلولیت» یا
طاهریان: نه، من در زمینه عادی کار می‌کنم. ببینید، من کارهای پژوهشیم در حوزه استثنایی است. من در حوزه نابینایان، کمتوانان ذهنی، اوتیسم، و بیماریهای خاص در فضای کاری پژوهشیم کار کرده‌ام بعنوان نمونه. ولی کاری که دارم انجام می‌دهم در فضای آموزش و پرورش عادی است. من الآن نیروی آموزش و پرورش عادی منطقه نوزده هستم، در یک مدرسه عادی ابتدایی کار می‌کنم، و در آنجا مربی پرورشی و مشاور مدرسه هستم. در مهدکودک هم کار کرده‌ام. با یک استارتاپ خصوصی هم در حوزه روانشناسی کار کرده‌ام. اینجوری بوده، یعنی در فضای روانشناسی کار کرده‌ام. فقط باید درنظر بگیریم که در دنیای عادی شما نمونه‌های استثنایی هم می‌بینید. مثلاً من در مدرسه خودمان آدمهایی را دارم که جزء سازمان بهزیستی هستند، ما خدماتش را باید هماهنگی انجام بدهیم و اینها، ولی خب حوزه شغلیم حوزه عادی است.

مجری: یک نکته‌ای وجود دارد، و آن هم این است که درواقع شما وقتی وارد مدرسه‌ای می‌شوید یا حالا وارد مهدکودک می‌شوید برای اینکه کاری را انجام بدهید، شما بعنوان یک نابینا وارد می‌شوید، و می‌خواهم ببینم که این نابینایی شما از چه جهاتی کارتان را تحت تأثیر قرار می‌دهد؟
طاهریان: ببینید، باید درنظر بگیریم نابینایی یک محدودیت است، با توجه به محدودیت شناختی هم که وجود دارد در جامعه، هم محدودیت شناخت برای اعضای جامعه وجود دارد، هم برای مای نابینا. یعنی واقعاً ما یک سری چیزها را خودمان هم نمی‌دانیم، که باید چه کاری بکنیم در یک فضای خاص، چجوری باید این کار را انجام بدهیم. بخاطر همین ما باید دست‌ورزی بکنیم. نترسیم، وارد یک فضایی بشویم امتحان کنیم. خب قبلاً هم که خودمان را شناخته‌ایم، امکاناتی هم که داشته‌ایم را شناخته‌ایم، نقاط قوت و ضعفمان را هم که می‌دانیم. می‌رویم می‌گوییم خب حالا با این شرایطی که داریم چجوری کار بکنیم. مثلاً همین حوزه روان‌درمانی یک چالش خیلی عظیمی است. خیلی از آدمها فکر می‌کنند نابیناها نمی‌توانند در این حوزه کار بکنند. ولی من با یکی از دوستانم یک گروهی داریم، با سرکار خانم رزان سمنانیان، به نام گروه «چالشهای رواندرمانی»، با محوریت نابینایی. ما روانشناسهایی که آنجا هستیم همگی آسیب بینایی داریم.

مجری: همه اعضا نابینا هستند؟
طاهریان: بله.

مجری: می‌خواهید اسامیشان را بیاورید؟
طاهریان: آقای همایون شاهمرادی، خانم رزان سمنانیان، خانم بیتا راد، خانم مریم ولدخانی، آقای امین عرب، نسترن سلیمی. اعضا همگی در حوزه آموزش و روانشناسی فعال هستند، و همه هم آسیب بینایی دارند.
ببینید، درمان و حوزه آموزش چالشهای خاص خودش را دارد. وقتی تو نابینا هم باشی چالشهایی مضاعف داری. ما آنجا چالشهایمان را بیان می‌کنیم، یعنی آن تجربه چالش برانگیز را. اینکه چجوری با آن برخورد کردیم، پیشنهادهای خودمان، امکاناتی که داشتیم چجوری بوده، و بقیه اعضا هم می‌آیند درباره این صحبت می کنند که خب حالا ما نظرمان چه است، ما چه تجربه‌ای در این حوزه داریم. اینکه مثلاً شما گفتید «مثلاً من آنجا یک تجربه‌ای داشتم برای برگزاری کارگاه برای هشتاد نفر آدم بینا.» خب یک چالش خیلی عجیبی بود. بعد دو تا از همکارهای من بعنوان ناظر در برنامه شرکت کرده بودند، اولین تجربه‌ای هم بود که اینها با من داشتند، و می‌خواستند من را محک بزنند اصطلاحاً. یعنی یک تجربه خیلی سخت را ایجاد کردند که ببینند شدنی است یا نه. بعد خب من آنجا درباره‌اش صحبت کردم، خب چجوری این کارگاه را مدیریت کردم ازنظر فضا و زمان، چجوری تولید محتوا کردم، چجوری ارتباط گرفتم با اعضا، اینها را بررسی کردم. بقیه اعضا هم نظرشان را دادند، تجاربشان را گفتند، پیشنهاداتشان را دادند.
یعنی همان که من گفتم، ما یک رسانه محلی هستیم. اعضای اقلیتها عین جزایر هستند در اقیانوس، بدون هیچ ارتباطی، بدون هیچ تماسی، تک و تنها. ما باید یک جوری ارتباط بین همدیگر ایجاد بکنیم، پل، اتصال، برای اینکه تجاربمان را بگوییم، پیشنهاداتمان را بگوییم، یافته‌هایمان، یادگرفته‌هایمان، تا آدمها راهی که ما رفته‌ایم را اصطلاحاً تکرار نکنند.

مجری: در حوزه کاریت در ارتباط با دانش‌آموزان و افراد کم سن و سال چقدر سعی کرده‌ای این عدم شناخت جامعه نسبت به نابیناها را به سهم خودت جبران بکنی، و به قول خودمان یک نهالی بکاری که شاید ده سال بیست سال بعد مثلاً بخواهد رشد بکند و ثمر بدهد؟
طاهریان: یعنی من هدف اصلیم در رواندرمانی و کارگاههایم این باشد که شناخت را نسبت به نابیناها اصلاح بکنم؟

مجری: هم در کارگاهها، هم در مدارس که
طاهریان: نه، هدف مستقیم من هیچ وقت این نبوده. من همیشه تلاش کرده‌ام که خوب کار کنم، در حوزه درمان، در حوزه کارگاههایی که برگزار می‌کنم، ارتباطهای شغلیم، و همین خوب بودن باعث می‌شود که آدمها بگویند «آهان، پس نابیناها می‌توانند.» یک برچسبی وجود دارد در جامعه، اصلاً مهم نیست تو چه اقلیتی باشی، معلول باشی، بیماری خاص داشته باشی یا غیره، برچسب نتوانستن به تو می‌چسبد. اینکه فقط تو خودت را نشان بدهی که می‌توانی، به نظر من بزرگترین اصلاح را ایجاد می‌کند.

مجری: بعد ارتباط خوبی با شما دارند مثلاً در حوزه مدرسه شاگردهایتان؟
طاهریان: ببینید، اولین واکنش به یک نابینا اصطلاحاً پس زدن است. همه جا، در درس، در پژوهش، در کار، در ازدواج، در هر چیز. سمج بودن به ما کمک می‌کند که اصطلاحاً ما برویم خودمان را عرضه کنیم، معرفی کنیم بگوییم «خب باشد، تو ما را قبول نداری؟ به من فرصت بده، امتحان کن من را.» و همین فرصتها باعث می‌شود که اصطلاحاً این برچسب این پیشقضاوت اصلاح بشود.
من پایین رزومه کاریم نوشته‌ام که رضایت تمامی آدمهای کاری.

مجری: این خودش یک رزومه بزرگ است دیگر، یک اتفاق خوب است دیگر. یعنی اینکه تو یک جایی یک طوری کار بکنی که حالا درواقع مخاطبت و افرادی که با آنها در ارتباط هستی از تو راضی باشند یک اتفاق خوب است دیگر.
طاهریان: دقیقاً در متن هم همین است. می‌گوید «من مفتخرم به داشتن رضایت هر کارفرمایی که به من اعتماد کرده.»

مجری: بیاییم سراغ پژوهشهایی که انجام داده‌اید، ببینیم که با چه هدفهایی کار پژوهشی انجام می‌دادید، دنبال چه بودید، و چه اقداماتی انجام داده‌اید؟
طاهریان: پژوهشهایی که انجام داده‌ام محوریتش نابینایی و گروههای خاص بود. و دنبال این بودم که آدمها در چنین شرایطی چجوری می‌توانند موفق باشند، و کسی که اولین استفاده را از همین پژوهشها برد واقعاً خود من بودم. من یک پژوهشی را در حوزه تحرک و جهتیابی انجام دادم برای بچه‌های نابینا، که خیلی اثر مثبتی روی من گذاشت. پایان‌نامه‌ام در حوزه رشدِ پسِ سانحه گروه نابینا بود. اینکه خب وقتی معلولیت اتفاق می‌افتد، چه می‌شود که اینها به رشد دست پیدا می‌کنند. یک پژوهش چاپ شده‌ای هم در حوزه کمتوانی ذهنی داشتم، که اولین کار پژوهشیم بود، همان که در لیسانس انجام دادم.
الآن هم این پایان‌نامه‌ام را فرستاده‌ام برای داوری، و امیدوارم که نتیجه بگیرم. یک کار دیگری را هم بازهم در حوزه رشد پس سانحه الآن در دست انجام دارم.

مجری: یک توضیحی راجع‌به اینها بده.
طاهریان: پایان‌نامه من دو تا بخش داشت، بخش کمّی و کیفی. هدفش هم این بود که خب وقتی نابینایی اتفاق می‌افتد در وسط زندگی (همان بحث دیر‌نابینایی) چجوری آدمها سازگار می‌شوند، و چجوری به رشد دست پیدا می‌کنند. قسمت کمّی‌اش را در پایان‌نامه‌ام دفاع کرده‌ام، ومقاله‌اش را هم ارسال کرده‌ام برای مجلات علمی پژوهشی، که الآن در دست داوری است.

مجری: چطوری سازگار بشوند افرادی که دیر‌نابینا هستند؟
طاهریان: این سوال خیلی سوال کلان و پیچیده‌ای است. رشد پس سانحه اگر چیز خیلی ساده‌ای بود، همه می‌توانستند به آن دست پیدا بکنند و اینقدر دست به گریبانش اصطلاحاً نبودند. من در بخش کمّی پایان‌نامه‌ام چیزهایی که پیدا کردم امید بود، استقلال بود، و دلبستگی به خدا. ولی همه اینها وقتی در کنار هم قرار می‌گیرد، بخش کوچکی از رشد پس سانحه را توانست پیشبینی بکند، و این نشان از این است که خب خیلی چیز پیچیده‌ای است.
اما در حوزه کیفی که همین الآن در دست انجام است، ما اصطلاحاً کار کمّی انجام نداده‌ایم، کار کیفی انجام داده‌ایم، توصیفی. رفته‌ایم از آدمها پرسیده‌ایم «اولاً شما در زندگی چه مشکلاتی داشته‌اید؟ نابینایی چه پیامد منفی‌ای در شما داشته؟ چه عواملی را عامل رشد می‌دانید؟ و چه پیامدهای مثبتی نابینایی می‌تواند داشته باشد؟» و یک مسأله جانبی‌ای را من در بخش کیفی بررسی کرده‌ام این بود که «آدمها چرا به دیگران کمک می‌کنند؟» شاید بی‌ربط باشد به موضوعم، ولی آن دوره برای من یک سوال ذهنی بود.

مجری: این مصاحبه‌ها و این تجاربی که بدست می‌اورید، بر روی خودتان چه اثراتی داشته؟
طاهریان: ببینید، من در راستای این یک توضیحی بدهم. مسعود طاهریانی که الآن اینجا نشسته، خیلی عوامل متفاوتی رویش نقش داشته که شده این. یکی‌اش خب خانواده‌ام بوده، محیطهای تحصیلیم بوده (من مدرسه نمونه دولتی درس خوانده‌ام و بعد دانشگاه تهران درس خوانده‌ام)، بعد دوستهای خیلی خوبی داشتم بویژه در دانشگاه تهران، نابیناهای خیلی موفق که از آنها خیلی چیز یاد گرفتم واقعاً، و خودم را بعد از دانشگاه اصطلاحاً توانستم جمع و جور کنم و به اینجا برسم. و یک چیزهای دیگری هم که اثر گذاشته و «من» شده‌ام، پژوهشهایی بوده که واقعاً خودم نیاز درونیم بوده، و به خاطر همین رفته‌ام دنبالش.

مجری: یعنی موضوعات را خودتان انتخاب کرده‌اید؟
طاهریان: بله. من تحرک و جهتیابیم بعد از پژوهشم خیلی بهتر شد. چون در پژوهشم از آدمهای

مجری: درمورد این تحرک و جهتیابیت هم یک مقدار توضیح می‌دهید؟
طاهریان: ببینید، پژوهش مربوط به تحرک و جهتیابی من هم دوباره دو بُعد داشت، کمّی و کیفی. کمّی‌اش نقش سلامت روان و ویژگیهای شخصیتی را روی تحرک و جهتیابی بررسی می‌کرد، که آنجا خب نشان داد که این دو تا خیلی مفید هستند. در قسمت کیفی و توصیفی هم من از مراجعین و مصاحبه‌شونده‌ها سوال کردم که خب اولاً داشتن مهارتهای تحرک و جهتیابی چه فایده‌ای می تواند داشته باشد؟ چرا آدمها از آن کناره می‌گیرند؟ و چه ویژگیهای مثبتی را می توانند برای بهبود عصای سفید پیشنهاد بدهند؟ این سه تا از سوالهای خیلی بزرگی بود که من در قسمت کیفی پرسیدم.

مجری: بجز کارهای پژوهشی و تایمی که برای شغلت می‌گذاری، علایق دیگرت چه‌ها است؟
طاهریان: من جزء انجمن کوهنوردی استان تهران بودم، پ

مجری: با همین تیم آقای شمس!؟
طاهریان: بله. من اصلاً در تیم آمادگی صعود به دماوند بودم. ولی مشکل این است که متأسفانه من دو تا قله قبل از اینکه به دماوند برسم، در تیرماه پایم شکست.

مجری: اسم آن قله چه بود؟
طاهریان: قله کهار. من جزء اولین کسانی بودم که به قله کهار رسیدم. بعد دو تا قله رفتم، سرکچال و یک قله دیگر، و سومین قله دماوند بود، من بعد از کلکچال دقیقاً بین دو تا صعود بخاطر کار پژوهشی رفته بودم دانشگاه، پل گیشا بخاطر تعمیرات بسیار ناایمن شده بود و آنجا من پایم شکست. خیلی نزدیک بودم به صعود دماوند، و آن موقع زندگیم مثل یک فرفره غول‌آسا داشت می‌چرخید. ولی دست غول‌آسایی این فرفره را چپه کرد، من یک ماه خانه‌نشین شدم. خوشبختانه آن موقع تابستان بود و آموزش و پرورش تعطیل بود و به آن حوزه به آن صورت آسیبی وارد نکرد، ولی خیلی مرحله سختی بود، خیلی فکر کردم. یکی از آن چیزهایی که باعث شد من الآن در دوره پیله گذاری و مطالعه و اینجور چیزها بروم همین شکستن پایم بود. چون واقعاً خیلی دوره سختی بود دیگر. گفتم نه، با این فرمان آدم به جایی نمی‌رسد، باید بپریم یک لِوِل بالاتر.

مجری: خیلی خوشحال شدم با شما آشنا شدم. گفتگوی خیلی خوبی بود، و برایت آرزوی موفقیت می‌کنم.
 
تاریخ ثبت در بانک 20 تیر 1400