کد | pr-46114 |
---|---|
نام | زهرا |
نام خانوادگی | همایی |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی |
زبان | فارسی |
تحصیلات | کارشناسی ادبیات فارسی |
مهارت | زهرا همایی، نابینای مطلق و فارغ التحصیل رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است. او کارگاه بافندگی با چرخهای نیمه صنعتی دارد و در نمایشگاههایی از جمله نمایشگاه بینالمللی فرش کویت شرکت کرده است. |
کشور | ایران |
متن زندگی نامه |
زهرا همایی - آوای تلاش 8 - 20 آبان 1399 پیاده شده توسط محمدیاری به تاریخ 12 تیر 1400 مجری: خیلی خوشحالیم که با هشتمین برنامه از آوای تلاش در فصل جدید از طریق رادیو سوینا در خدمت شما هستیم. یک مهمان نازنین داریم، مهمانی که هم خوش صحبت هستند، هم حرف برای گفتن دارند، هم خوش صدا هستند، و کارآفرین نمونهای بودهاند بین بچههای نابینا. خانم همایی بفرمایید در خدمتتان هستیم، این شما و برنامه آوای تلاش. همایی: من همایی هستم، خیلی خوشحالم که در خدمت شما عزیزان و شنوندگان خوب برنامه آوای تلاش هستم. مجری: راجعبه وضعیت بیناییتان توضیح بدهید. همایی: من بصورت کامل نمیتوانم بجز نور آن هم درحد محدود چیزی را ببینم، همین دیگر، باید اسمش مطلق باشد. مجری: دلیل مشکل بیناییتان چه بوده؟ همایی: من تا پنج سالگی گویا هیچ مشکل بینایی نداشتم، ولی با یک تصادف بیماری زمینهای آرپی من تشدید شده و همان موقع بصورت کامل پرده شبکیه را ازدست دادهام و بصورت کامل بیناییم را ازدست دادهام. مجری: یعنی شما تا پنج سالگی بینایی کامل داشتهاید؟ همایی: خودم خیلی خوب یادم نیست. ولی اینطوری که میگویند، بله. مجری: پس با این توضیحات شما تصوری از بینایی ندارید. همایی: ببینید، نمیدانم تصور راجعبه بینایی دارم یا ندارم. من حس بینایی را راستش حس میکنم. حالا نمیدانم چقدر میتواند متفاوت با افکار دیگران از بینایی باشد، ولی فکر میکنم که نباید زیاد فرق بکند. چون همان افکار دیگران یا دیدن افراد برای هر چیز هم متفاوت است دیگر. به همین خاطر من فکر میکنم من حس بینایی را دارم، فقط متفاوت با دیگران. مجری: این تصویرسازیای که شما فرمودید، من فکر میکنم بین بچههای نابینا هم متفاوت باشد. یعنی هر کسی بر اساس تصورات و تجارب خودش از این مفهوم یک تصویرسازی میکند. یعنی هر کسی براساس تصورات و تجارب خودش از این مفهوم تصویرسازی میکند. چون این موضوعی که من الآن دارم راجعبش صحبت میکنم، ما شنوندههای بینا هم داریم، و خیلی از ما میپرسند که مثلاً «شما تصورتان از رنگ قرمز چه است، شما تصورتان از رنگ سیاه چه است؟» میپرسند «شما اصلاً خواب میبینید یا نه؟» بخاطر همین این سوال را از شما پرسیدم. مثلاً شما الآن از رنگ قرمز چه تصوری دارید؟ همایی: من حدود بیست سال پیش نمایشگاه نقاشی میگذاشتم از خودم، با توجه به اینکه حالا نابینای مطلق هم هستم. افراد نمیخواستند بپذیرند، میگفتند که «شما چه تصوری راجعبه مثلاً رنگ آبی دارید؟ چون بیشتر از رنگهای ملایم استفاده میکنید؟» من آن موقع این را به آنها میگفتم، میگفتم «خود شما میتوانی بگویی راجعبه سبز چه تصوری داری؟» احساس را هیچ وقت نمیشود تعریف کرد. من میتوانم به شما بگویم من راجعبه سبز احساس دارم، من راجعبه آبی احساس دارم. منِ بینا هم نمیتوانم احساسم را توضیح بدهم، حتی اگر به چیز دیگر تشبیهش بکنم.«مثلاً میگفت «خب من میگویم سبز رنگ مثلاً درختهای بهاری.» خب من هم بلدم این را بگویم، آبی مثل آسمان، من هم بلدم این را بگویم. منظورم این است که یک سری چیزها احساس است، احساس را نمیشود تعریف کرد. من آخرین صحبتم راجعبه این مسأله این است که فرد نابینا میتواند احساس داشته باشد، حتی اگر مثل فرد بینا نتواند احساسش را توضیح بدهد. مجری: بله، درمورد احساس که هیچ شکی نیست، همه انسانها دارای احساس عواطف و مقولههای خاص روانشناختی هستند. ولی آن بحث تفسیر و تأویل و بیان احساس است که باعث ایجاد سوال میشود، یا تفاوتها را بوجود میآورد. مثلاً یکی است میگوید «من راجع به رنگ قرمز وقتی شما صحبت میکنید، فلان شی به ذهنم میرسد. وقتی راجعبه رنگ آبی صحبت میکنید مثلاً پَر پرنده به ذهنم خطور میکند.» یعنی یک تناسبها و یک تداعیهایی در ذهن اتفاق میافتد که برای هر فردی منحصر به فرد خودش است، و به قول شما کاملاً هم بین ده نفر میتواند متفاوت باشد. همایی: درست است. من هفت هشت سال پیش یک مقاله خواندم که گفتش که «دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که هیچ فردی هیچ رنگی را شبیه فرد دیگری نمیبیند.» یعنی اینکه مثلاً رنگ سبز را، حالا یک مدل از سبز را، هیچ کسی شبیه آنیکی نمیبیند. این راجعبه افراد بینا بودش. خب این گستردگی دنیای ما را نشان میدهد، و این گستردگی اجازه میدهد که فرد نابینا هم بتواند سهیم باشد در دنیای به این بزرگی. مجری: درخلال صحبتتان راجعبه نمایشگاه نقاشی صحبت کردید، و اینکه فرمودید بیست سال پیش یک نمایشگاه نقاشی برگزار کردهاید. خب راجعبه این مسأله بیشتر توضیح بدهید. همایی: من از پنجم ابتدایی مثلاً به معلمها میگفتم بیاییم مثلاً روزنامه دیواری درست کنیم، بیاییم نقاشی بکشیم، خواهرم در کلاسشان نقاشی دارند، ما چرا نقاشی نداریم؟ بعد یک معلم داشتم که تحت تأثیر شاید حرفهای من قرار میگرفت و میگفت «بله خب، چرا مدرسههای عادی نقاشی دارند، شما ندارید؟» این آمد با قلم برجسته کرد. بعد خودم این کار را کردم. بعد اشکال هندسی را برجسته میکردم. مثلاً معلم ریاضی هندسه درس میداد، من سریع چیزی که توضیح میداد را روی کاغذ برجسته می کردم. دیگر بعدش تصمیم گرفتم نقاشی بکشم. آن موقع میگفتم من میخواهم فقط نقاشی یاد بگیرم. میرفتم از خواهرم از برادرم کمک میگرفتم، مثلاً میخواهم خانه بکشم. آنها هم یاد گرفته بودند کاغذ را برجسته میکردند و میگفتن خب اینجوری نقاشی بکش. بعد من میکشیدم، بعد رنگآمیزی میکردم. همینجوری باز دختر یکی از معلمهایم علاقمند شد، چون خودش هنرستان نقاشی میرفت، او آمد این را گسترش داد. یعنی یک عده شده بودیم و او آمد کمکمان کرد نقاشی بکشیم و رنگآمیزی بکنیم، به این صورت. که بعدش دیگر خیلی پیش نرفت. چون راهی دیگر کسی پیدا نکرد شاید که بخواهد این کار را گسترش بدهد، با یک فرد نابینا نقاشی را ادامه بدهد حالا برسد به چهره پردازی و اینها. بعد دیگر وقتی از آن به بعدش را من دیدم که نمیشود، رفتم سراغ فرش. گفتم خب خیلی چیزها را میشود در فرش پیاده کرد دیگر. مجری: یعنی شما نقاشی را آمدید در قالب فرش بافی که میشود لمسش هم کرد پیاده کردید. همایی: بله. فرش اگر که برجسته بشود به راحتی میشود که، چون برجسته بافی هم داشتهایم دیگر، میشود دیگر لمسش کرد، تابلوفرش درواقع. در آن زمینه که خب دیگر تا مرحله آخر پیش رفتم، حتی تا چهره پردازی بصورت کامپیوتری، یعنی نقشه خوان کامپیوتری. مجری: ببینید، الآن موضوعات یک خرده جالب شد. شما هنوز نمایشگاه نقاشی را برای من توضیح ندادید، الآن هم بحث فرش بافی را مطرح کردید. من دیگر دارم بیش از حد کنجکاو میشوم. اول فرش بافی را شروع کردید یا نمایشگاه نقاشی را؟ همایی: اول نمایشگاه نقاشی را. من در دوره دبیرستان که بودم چند تا نمایشگاه نقاشی گذاشتیم با همان کمک معلمهایم و اینها، بصورت حتی انفرادی و گروهی چندین نمایشگاه نقاشی گذاشتم، که همین سوالها میشد، مثلاً «شما که نمیبینی چجوری؟» اینها را خیلی میپرسیدند. خب ما طرح را برجسته میکردیم، بعد آن را رنگ آمیزی میکردیم. کلاً خود گروه ما اولین گروهی بود که نقاشی کار کرد. مجری: یعنی همه نابینا بودید این کارها را انجام میدادید؟ همایی: بله، سه چهار نفر بودیم تابلو میکشیدیم درواقع. مجری: مربی خاصی داشتید یا خودتان این کار را انجام میدادید؟ همایی: کمک میگرفتیم. ولی مربی داشتیم که به ما بگوید که کدام طرح بهتر است، یا مثلاً اصول ریزهکاریهایش را به ما بگوید، اینها را خب مربی داشتیم. حالا با آبرنگ کار کنیم یا با مدادشمعی یا هر چیزی کار کنیم، اینها را مربی داشتیم. ولی اینکه خودمان بخواهیم چه رنگی را انتخاب بکنیم، چجوری بکشیم، یا چه چیزی را بکشیم، دیگر دست خودمان بود. مجری: نمایشگاهی که فرمودید، همینی بود که در دوران دبیرستان این کار را انجام دادید، یا بعد از مدرسه هم این کار را ادامه دادید؟ همایی: نه، فقط دوره دبیرستان بیشتر نمایشگاه گذاشتم برای نقاشی. مجری: چرا ادامه ندادید؟ یک کار نویی بوده بین بچههای نابینا. همایی: دیگر مربیای نبود که بخواهد حمایت بکند و ادامهاش را به بچههای نابینا آموزش بدهد. هم ازنظر حمایت مالی دولت و هیچ ارگانی حمایت نمیکرد، همه هم میآمدند بهبه و چهچه میگفتند، عکس میگرفتند، ولی از کار هیچ کس حمایت نکرد. بعدش دیگر وارد حیطه فرش شدم. مجری: خب چه شد که شروع کردید کار فرش بافی را؟ همایی: دانشگاه که میرفتم، در امیرآباد که بودم، نزدیکش یک موزه فرش بود، یک خانم بسیار خوب، مادر نیکا و سارای معروف که در سریال پایتخت برنامه اجرا میکنند، مربی فرش بودند آنجا در موزه فرش. البته آن موقع هنوز نیکا و سارایی هم وجود نداشت. ایشان آمدند اولین گروه فرش بافان نابینا، یعنی ایران را حداقل، تشکیل دادند و به آنها آموزش دادند. مجری: چه سالی بود؟ همایی: سال 1378 1379 فکر کنم. بعد هِی آزمون و خطا، هِی نقشهها را بریل میکردند از طرق مختلف. حالا گره زدن و اینها خیلی چیز نبود، اینها مینشستند کنارمان و به هر زحمتی که بود یادمان میدادند. ولی نقشهخوانی و اینها را آمدند اختراع کردند، خیلی تلاش کردند، خیلی زحمت کشیدند. من از همینجا، حتی اگر هیچ وقت صدایم را نشنوند، از ایشان ممنون هستم، و قدرشان را میدانم و هیچ وقت فراموششان نمیکنم. مجری: چه شد اصلاً رفتید سمت فرش؟ و این خانم را چطور پیدا کردید؟ همایی: میدانستم موزه فرش ایران خیلی نزدیک خوابگاه امیرآباد بود. مجری: شما دانشجوی دانشگاه تهران بودید؟ چه رشتهای؟ همایی: بله دانشجوی دانشگاه تهران بودم، رشته ادبیات فارسی. بصورت کلی خواستم تا دیر نشده اسم خانم جلیلی را بگویم که همیشه تا آخر عمرم مدیونشان هستم، مربی خوب فرش، که بازهم حمایت نشد. میتوانست تابلوفرش یک انگیزه، یک چیز خوب، یک هنر بزرگ برای بچههای نابینا باشد، چون در آن زمینه من هیچ مشکلی نداشتم. مجری: چند سال در حوزه فرشبافی کار کردید، و چه کارهایی انجام دادید؟ همایی: آموزشم که فکر میکنم یکی دو سال اینها طول کشید. بعد فرش چون همینطور که میدانید خیلی دیر تمام میشود، اوایلش خصوصاً که دست آدم اصلاً تند نیست. بعد چند تا تابلوفرش بافتم که خب یک سریهایش را در کویت فروختم. یعنی اینکه رایزن فرهنگی کویت زحمت کشید لطف کرد حمایت کرد چند نفرمان را دعوت کرد، و آنجا نمایشگاه گذاشتیم، مجری: همه نابینا بودید؟ همایی: بله، چهار نفر بودیم که نابینای مطلق بودیم. مجری: چهار نفر نابینای مطلق صنایع دستی فرشبافیتان را خارج از ایران توانستید بفروشید و آنجا از شما حمایت شد، درست است؟ همایی: خیلی بیشتر از ایران. ما اینجا هیچ حمایتی نشدیم، هیچ حمایتی. ولی آنجا حداقل همین کار را برایمان کردند، دعوتمان کردند، حمایت کردند، نمایشگاه گذاشتند، و همه تابلوها را خریدند. مجری: شما در بحث فرشبافی، خب آن قسمتی که مربوط میشود به بافت خب قابل لمس است. نخها و رنگها را خب برای خودتان قطعاً نشانهگذاری کردهاید. ولی چالش مربوط به نقشه را چطوری حل میکردید؟ شما نقشه فرش را چجوری درک میکردید و در موقع فرشبافی پیاده میکردید؟ همایی: نقشه را که همان خانم جلیلی لطف کرده بودند بریل میکردند، نقشه بینایی را بریل میکردند. یک دستگاههایی وجود دارد بنام نقشه خوان، که این وصل میشود به ته قلاب، بعد شما دکمه را که میزنید، مثلاً به شما میگوید «شماره هفتادوشش، پنج» یعنی پنج تا باید هفتادوشش را بزنید. حالا آن هفتادوشش ممکن است که در آن نقشه پنج نوع از سبز باشد. مجری: آثار فرشتان چند تا بوده؟ چند تا تا الآن بافتهاید؟ همایی: من شاید حدود بیست تا بافتهام که خب همهاش را فروختم، یکیاش را هم که خب هدیه دادم. یکی دیگر را هم که برای خودم میخواستم همیشه نگهدارم، فردوسی مشهد از من هدیه گرفت. دعوتم کردند و گفتند نمونه بیاور، من نمونه بردم، بعد از من خواستند راجعبش صحبت کنم، صحبت کردم، بعد که از پلهها داشتم میآمدم پایین، غافلگیرم کردند و گفتند «میشود این را هدیه کنید به فردوسی مشهد؟» من هم جو گیر شدم و قبول کردم. مجری: شما شاگردانی هم داشتهاید در حوزه فرش بافی؟ همایی: من در کرج یک انجیاُ بود جامعه نابینایان کرج بود آن سالها، حدود سال فکر میکنم 1390 تا 1393، آنجا آموزش میدادم، و آن جامعه با اینکه خب حالا شاید شرایط مالی خوبی نداشت، و من پولی هم از آنها نمیخواستم، ولی کلاس تشکیل داده بود، و مدیر آنجا شرایطی را فراهم کرده بود که امکاناتی وجود داشته باشد که، البته آن موقع من هم فرش آموزش میدادم و هم بافتنی با چرخهای نیمهصنعتی را. مجری: الآن وضعیت کلاً فرشبافی بچههای نابینا در ایران چه شکلی است؟ کسی این کار را دنبال میکند، انجام میدهد، شما اطلاع دارید؟ همایی: فکر میکنم برای بچههای نابینا الآن به آن صورت دیگر آموزش نباشد. من خودم که نیستم، ولی تا آنجایی هم که میدانم نه به آن صورت دیگر متأسفانه. مجری: غیر از خود شما که نابینا بودید و فرشباف حرفهای هستید، قبل از شما کسانی بودهاند در همین کشور خودمان در حوزه فرشبافی کار کرده باشند؟ همایی: گروه ما اولین گروهی بود که توسط خانم جلیلی آموزش دید فرش را. مجری: پس قبل از شما کسی را نمیشناسید؟ همایی: نبوده اصلاً فکر میکنم. مجری: بافندگی را چه زمانی شروع کردید؟ همایی: من یک دوستی داشتم که با ماشینهای نیمهصنعتی بافتنی کار میکرد. من بافتنی با دست را بلد بودم. بعد رفتم خانهاش دیدم با یک چیزی تند و تند دارد کار میکند، و سرعتش خیلی بیشتر از من است که با دست میبافم. از او پرسیدم، و برایم توضیح داد. خب او چون مرا میشناخت گفت «بیا بنشین، به تو بگویم این را.» یک مقدار به من توضیح داد و من یاد گرفتم همان موقع. چون کسی که علاقه داشته باشد، همه چیز را متوجه میشود دیگر. یعنی زود یاد میگیرد. یعنی چیزی را که میخواهد را زود میتواند آموزش ببیند. و من شروع کردم به کار کردن و مشتاق شدم، و رفتم از او یاد گرفتم. بعد گفتم کدام آموزشگاه میروی؟ گفت فلان آموزشگاه میروم. همان شب بلند شدم رفتم جلوی آموزشگاه، چون این دوستم میشناخت مسئولش را، دیگر طاقت نیاوردم. رفتم گفتم میشود من از فردا بیایم؟ گفت «نه عزیزم، من مسئولیت قبول نمیکنم. میدانی، ماشین پر از سوزن است. من نمیتوانم جای یکی دیگر را تنگ بکنم، تو بیایی بنشینی، بعد اینهمه سوزن به تو آسیب هم بزند، من چیزی هم به تو یاد ندهم، آخرش هم ناامید بروی از اینجا.» گفتم که خب باشد، خیلی ممنون. بعد چند ماه بعدش رفتیم کرج و آنجا خانه گرفتیم. آنجا فهمیدم یک آموزشگاه وجود دارد. زنگ زدم گفتم که خانم میشود که من بیایم کلاستان و ثبت نام بکنم؟ گفت «بله. برای چه تلفن کردهای؟ خب بیا ثبت نام کن الآن. ترم جدیدمان شروع شده.» گفتم اگر تلفن زدم یک دلیلی داشتم. گفت «چه دلیلی؟» گفتم حقیقتش این است که من مشکل بینایی دارم، نمیتوانم ببینم. بی اختیار گفت «الله اکبر. نه عزیزم. شما برو بهزیستی و بگو به تو کمک کند. اینجا نیا، خودت را اذیت نکن.» گفتم که خانم آخر اینجوری که حالا من الآن دلم میشکند. بگذارید یکبار بیایم. چون حس کردم صدایش خیلی مهربان است، بعد از در ضعفشان وارد شدم. گفتم آخه من میتوانم ببافم، بیایم فقط ببینید این را. گفت «خب حالا باشه، فردا که سرم خلوتتر است میتوانی بیایی؟» گفتم بله، هر لحظهای که بگویید، هر ساعتی که بگویید. گفت «باشه، فردا بعدازظهر بیا.» فردا رفتم گفتم من دیروز با شما تلفنی صحبت کردم. گفت «الآن شما میگویید من چکار بکنم؟» گفتم شما کاری نکنید. فقط من را راهنمایی کنید بروم بنشینم پشت یک ماشین خالی، بعد من ببافم، بعد شما تصمیم بگیرید. گفت «باشد.» حالا از لحنش هم معلوم بود که یک مقدار مردد است. بعد رفتم نشستم و شروع کردم به بافتن، همینجور پشت سر من ایستاده بود و اصلاً حرف هم نمیزد. بعد میدانستم اسمش خانم رهبر است، به او هم واقعاً مدیونم. بعد هِی گفتم خانم رهبر کجا هستید؟ بعد دستش را گذاشت روی شانهام و گفت «آفرین. اصلاً باورم نمیشود. خیلی عالی است. من هیچ وقت شاگرد نابینا نداشتهام. باورم نمیشد که یک روزی یک چنین شاگردی هم داشته باشم. تو از فردا بیا آموزشت را شروع کن.» مجری: چه داستان جالبی بود. من به یک نکتهای رسیدم، البته نکتهای که همیشه قابل توجه است. مسألهای که وجود دارد این است که ما همیشه ایراد میگیریم میگوییم که «جامعه ما را نمیپذیرد، جامعه توانمندیهای ما را نمیبیند، بکار نمیگیرد، استفاده نمیکند» که این یک بخش قضیه است و صحت دارد، ولی به نظر من اگر افراد شایسته باشند و توانمندیشان را نشان بدهند، جامعه هم خواهد پذیرفت، تسلیم میشود، و یک جا دیگر کوتاه میآید، و میگوید «آقا این درست است که نابیناست، ولی دارم میبینم که فرش میبافد، دارم میبینم که بافندگی انجام میدهد» و آنجاست که با کمال میل شما را میپذیرد و افتخار هم میکند، و چه حس غروری به آدم دست میدهد. وقتی یک فرد نابینا شایستگی داشته باشد، این دیگر ربطی به شانس و نپذیرفتن و اینها ندارد. من همیشه اعتقادم بر این است، شما اگر توانمند باشی، و این تواناییات را بتوانی نشان بدهی، قطعاً تو را گزینش خواهند کرد، گلچین خواهند کرد، و جای خودت میتوانند از تو استفاده بکنند. حالا این اتفاقی است که درمورد شما افتاد. حالا احتمالاً اگر کس دیگری جای شما میبود، بعد از اینکه در آن آموزشگاه اولی رد میشد و نمیپذیرفتند، یا بعد از اینکه آن خانم پشت تلفن میگفت الله اکبر، شاید دست از کار میکشید، و میگفت پس هیچ، من نمیتوانم انجام بدهم، من را نمیخواهند، یا باوری به توانمندی من ندارند. ولی نکته بارزش این است که شما به تلاشتان ادامه دادید، و ثابت کردید که میتوانید. و دیگران هم چقدر قشنگ شما را باور کردند، به شما فرصت دادند، و توانستهاید هم در حوزه فرش بافی و هم در حوزه بافندگی هنر خودتان را نشان بدهید. شما چه چالشهایی در بحث بافندگی داشتید، و کجاها حمایت نشدید، و شما چکار کردید؟ همایی: من پدر همسرم مریض بود، و مجبور بودیم یک مدت شمال باشیم. بعد آن موقع دقیقاً زمانی بود که من باید امتحان ماشین بافتنی را می دادم، و باید میآمدم کرج. رفتم که تئوری امتحان بدهم، رئیس سازمان فنی حرفهای آمده بود سر جلسه، اول جلسه به من گفت که «چرا آمدهای؟» گفتم برای اینکه امتحان بدهم. گفت «چطوری میخواهی امتحان بدهی؟» گفتم خب ایشان لطف کردهاند آمدهاند برایم مینویسند. گفت که «یکی را برداشتهای آوردهای به جایت بنویسد؟» گفتم که آقا اگر اینهمه نامطمئن هستی، میشود از شما خواهش کنم خودتان بیایید بنشینید من بگویم و شما بنویسید؟ شما فقط سوالها را بخوانید، من جوابهایش را میگویم، شما بنویسید. نهایتاً، ببینید، من الآن برای شما تعریف میکنم، شما میشنوید. ولی من اذیت شدم واقعاً. حالا جالب اینجاست که من در امتحان تئوری بالاترین نمره کلاس را گرفتم، در امتحان عملی دومین نمره کلاس را گرفتم. حالا من آن مرحله را هم گذراندم، یعنی سختی وجود دارد، مهم روش برخورد ما با آن سختیها است. من از این مسائل خیلی در جامعه پشت سر گذاشتهام، خیلی زیاد، خیلی زیاد، اصلاً باور نکردنی. از زندگی شخصیم که خانواده همسرم نمیپذیرفتند برای ازدواج، تا اجتماعی را که بی نهایت آسیب دیدهام داشتهام. ولی آخرین ضربه را شهرداری تهران به من زد، الآن من نمیدانم منطقه چند، یک بازار جنت بود، من خیلی تلاش کردم، خیلیها هم همراهیم کردند که به آن مرحله برسم که یک مغازه بگیرم. رفته بودم طرح نوشته بودم، طرح داده بودم که یک مغازه به من بدهید، چون من توانایی اجاره مغازه را واقعاً ندارم، بدهید که من بچههای هنرمند را عضو بکنم، اینها کارهای دستی انجام بدهند، من در آن مغازه حالا یک فروشنده میآورم که بفروشد، اینجوری حمایت بشویم. بعد مغازه را گرفتم، یک مغازه کوچک در بازار جنت. گفتم خب، من تا بچهها را عضو بکنم، تا زمانی که عضو میشوند، تا زمانی که کارهای دستی ارائه میدهند، اجازه میدهید من یک سری چیزهای دیگر را فعلاً من بگذارم، این مغازه بسته نباشد. به شما قول میدهم، سه ماه به من فرصت بدهید، فقط سه ماه به من فرصت بدهید که من این مغازه را پر از بافتهای بچههای نابینا بکنم. شفاهی گفتم، شفاهی قبول کردند. البته بعضی از مغازهدارهای آنجا به من گفتند که «این مغازه را یکی از اقوام خودشان آمده خواسته، بخاطر همین میخواهند از شما بگیرند.» من این را قبلش شنیدم. بعد یک خانم که خیلی بنده خدا نیاز مالی داشت، و هم نیاز این را داشت که در خانه نماند. این خانم معلول جسمی حرکتی بود که دوست من بود. من به او گفتم تو بیا در این مغازه کار فروشندگی را انجام بده، وسایلی که میفروشیم درصدی مال تو، که هم تو در خانه اذیت نشوی، هم اینکه یک منبع درآمد داشته باشی. این خانم نصف بدنش اصلاً کلاً معلول بود. همان هفته اول آمدند این خانم را زمانی که من نبودم انداختنش بیرون از مغازه. یعنی دستش را گرفتند آوردنش بیرون، مغازه را دربش را قفل کردند، به من زنگ زدند گفتند بیا وسایلت را ببر. حالا بگذریم از اینکه من چقدر ضرر مالی کردم. چون من کلی جنس منس تهیه کرده بودم. ماشین بافتنی خودم در خانه داشتم، دو میلیون خریدم، هشتصد تومان مجبور شدم بفروشم. حالا اصلاً این کوچکترین ضرر مالیم بود. ضرر روحی را که دیگر نمیخواهم اصلاً به شما بگویم، که تا جایی پیش رفت که من دیگر اصلاً فعالیتم در اجتماع را بصورت کامل گذاشتم کنار. نمیخواهم این را بگویم ناامید کنم، میخواهم این را مطرح کرده باشم، شاید جرقهای باشد، دل یک سریها را آتش بزند. از من که گذشت، دل یک سریها را آتش بزند که این بلاها را سر بچههای نابینای دیگر نیاورند. مجری: خیلی تأسف وار بود، و واقعاً ناراحت کننده که سازمانها و ارگانهای مربوطه بجای اینکه بیایند حمایت کنند، کمک کنند، آمدهاند کار را از شما گرفتهاند، و کلاً به قول خودتان مغازه را هم بستند. دلیلشان چه بود برای این کار؟ همایی: دلیل منطقی نداشتند برای این کار واقعاً. من از آنها سه ماه فرصت خواسته بودم، به من آن سه ماه فرصت را ندادند، که بچهها کارهایشان را به من برسانند. خب من با بچهها هم صحبت کرده بودم، بچههای کرج، بچههای مشهد، با اینها که ارتباط داشتم. مجری: یعنی در سراسر کشور شما شاگرد داشتید غیر از خود کرج و تهران؟ همایی: حالا این خیلی جالب است، فکر کنید، من در مشهد شاگرد تلفنی داشتم. من میگفتم، او میبافت. مجری: یعنی واقعاً شما تلفنی بافندگی را به یک نابینا یاد میدادید؟ همایی: بله. حالا جالب اینجاست، یک قسمتهایی را واقعاً نمیشود تلفنی گفت. حالا این را چکار کردیم؟ از یک خانمی که فقط به افراد بینا درس میدهد در مشهد خواستیم، آمد، بعد من به او میگفتم که مثلاً «خانم نقطه بی که فلان جای ماشین قرار دارد، الآن دست فلانی را بگذارید روی آن نقطه، که بداند که من منظورم از بی چه است.» من به آن مربی میگفتم، و او هم به فردی که داشت یاد میگرفت انتقال میداد. این روش خیلی جالب بود، برای خودم خیلی جذاب بود. این شکلی سه چهار جلسه آن خانم آمد به او گفت، ولی دیگر تمام جلسات بعد را خودم به او آموزش دادم. مجری: چند فرزند دارید؟ همایی: یک پسر شانزده ساله به اسم مهدیار که نویسنده است و اسم هنریش هم هامان است، و یک دختر سیزده ساله به اسم نارسیس. مجری: با توجه به اینکه شما فرمودید که نابینای مطلق هستید، همسرتان مشکل بینایی دارد یا خیر؟ همایی: همسرم هیچ نوع محدودیت جسمی ندارد. همسرم بینا هستند. مجری: چطور باهم آشنا شدید؟ همایی: ایشان در دانشگاه شهید بهشتی بودند، حقوق میخواندند، بعد برای یک سری کارهایشان میآمدند دانشگاه تهران، آنجا باهم آشنا شدیم. مجری: شما زمانی که تصمیم گرفتید باهم ازدواج کنید و زندگی مشترک را شروع کنید، واکنش خانوادهاش به این موضوع که «آقاپسرشان قرار است که با یک دخترخانم نابینا ازدواج کند» به چه شکلی بود، و خانوادهاش چه واکنشی نشان دادند؟ همایی: خانوادهشان که اصلاً موافق نبودند. حتی عقد نگرفتند برای من. عروسی ولی گرفتند بجایش، خیلی هم مفصل و خوب. مجری: چه شد عقد را نگرفتند، و شما در این فاصله چکار کردید که راضی شدند عروسی را مفصل گرفتند؟ همایی: اولاً که در عمل انجام شده قرار گرفتند. بعد از عمل انجام شده دیدند که من خیلی هم بد نیستم. بعد دیگر در آن فاصله خب رفت و آمد کردیم، مجری: اینجا بحث شناخت است خانم همایی. یعنی یک مسألهای که بین بچههای نابینا وجود دارد این است که دیگران وقتی نمیشناسند، یک حکم کلی راجعبه همه صادر میکنند، و چون فرد را اصلاً نمیشناسند تواناییهایش را هم نمیدانند، و درنتیجه خیلی تصورات مثبتی راجعبش ندارند. یعنی حتی فکرهای مثبتی هم ممکن است راجعبه تواناییهایش نکنند. شما را هم به قول خودتان اول نشناختند، ولی در آن فاصله که شناخت کسب کردند فهمیدند دختر خوبی است، توانمند هم است، و به قول خودتان آمدند عروسی مفصلی هم گرفتند. خانواده شما چطور، خانواده شما پدر و مادر نمیگفتند که زندگی کردن برای تو با یک فرد بینا ممکن است چالشهای خاص خودش را داشته باشد؟ حالا نگوییم سخت، ولی ممکن است چالشهایی بوجود بیاورد؟ همایی: اصلاً پدر و مادر من هیچ مشکلی نداشتند راجعبه اینکه مثلاً من با یک فرد بینا ازدواج بکنم یا با یک فرد نابینا. هیچ فرقی برایشان نمیکرد واقعاً. فقط اگر یک مقدار نگران بودند، میگفتند «نکند از طرف آن فرد از روی دلسوزی و هوس و اینها باشد، که بعدش دیگر مثلاً بخواهد ادامه ندهد.» ولی اینکه بخواهند فکر کنند که برای من سخت میشود، نه. ببینید، من همیشه فکر میکردم من اگر ازنظر بینایی نتوانم به همسرم چیزهایی بدهم، حتماً یک چیزهای دیگر دارم که به همسرم بدهم. حالا ازنظر اخلاق باشد، ازنظر رفتار باشد، ازنظر سازش باشد. ببینید، من چه چیزهایی شنیدم، همسرم همان اوایل که عقد نکرده بودیم به من میگفتند که «خانواده من میگویند تو چرا میخواهی با این ازدواج بکنی؟ تو وقتی خسته از سر کار میآیی، تازه میخواهی بروی برای خودت چای درست کنی؟ به این چیزها فکر نمیکنی که میخواهی با این خانم ازدواج بکنی؟» خب تصورشان اینجوری بود. بعد من خندهام میگرفت، خب اگر مشکل این است که مسألهای نیست. ما خودمان باید تغییر را ایجاد بکنیم. کسی که نمیداند من حتی یک چای هم میتوانم درست کنم یا نه، بعد تعجب می کند از رختخواب جمع کردن و تا کردن چادر نماز، خب این را من باید ایجاد بکنم دیگر، من به اینها اطمینان داشتم. مجری: شما در بحث خانهداری و بخصوص بحث آشپزی و آشپزخانه، این مسأله را چطوری مدیریت میکنید؟ چطوری انجام میدهید؟ همایی: ما همیشه داریم تلاش میکنیم دید جامعه را نسبت به نابینا درست بکنیم. نه اینکه خوب بکنیم، من نمیخواهم اینها فکر کنند نابیناها نابغه هستند. ولی میخواهم افراد بینا بدانند در بین نابیناها خب در زمینههای مختلف استعدادهای متفاوت داریم. نابیناها هم عین بیناها هستند. فقط اینکه خب یک فرد بینا وقتی چشمهایش را ببندد دیگر ازنظر ذهنی که مشکل پیدا نمیکند که، ازنظر حسی که مشکل پیدا نمیکند که، ازنظر درکی مشکل پیدا نمیکند. نابینا هم همین است. مجری: در بحث آشپزی و خانهداری که شما فرمودید حسهای دیگری است که می تواند آن حس را جبران کند کاملاً پذیرفته است. منتها یک سری فعالیتها است که فقط با حس بینایی میشود انجامش داد. ببینید، شما فرض کنید در فریزر خانهتان در یخچال خانهتان بستههای مختلف مواد غذایی وجود دارد، و وقتی اینها فریز میشوند همه یک شکل میشوند، و به هر حال تشخیصشان سخت است. اینجور مواقع چکار میکنید؟ حالا این یک مثال کوچک است. خیلی مثالهای دیگر در آشپزخانه است، و ما الآن دیگر در برنامه فرصتش را نداریم که به آن بپردازیم. ولی درمورد این مثال شما چکار میکنید؟ چه برنامهای دارید؟ همایی: من بیست سال است که خانهداری میکنم، هیچ بار، به جرأت میگویم، هیچ وقت اشتباه نکردهام راجعبه مواد غذایی. ببینید، اولاً که راههای خیلی سادهای وجود دارد. روی برگههای رادیولوژی اسم مواد غذایی را بنویسید، بعد یک سنجاق کوچک هم به آن بزنید، اینها را یک جایی نگهدارید. هرچه مواد غذایی داشتید، مثلاً حالا مرغ امروز گرفتهاید خرد کردهاید، سنجاق کنید به پلاستیکش و بگذارید داخل فریزر. این سادهترین راهش است. ولی برای من که خب حالا یک مقدار ممکن است گاهی تنبل باشم و این کارها را نکنم، اولاً من شکل مواد غذاییم همه فرق میکند. یعنی الآن یک فرد نابینا بیاید یخچال من را باز کند و بگوید که «خب میخواهم یک بسته گوشت دنده بیرون بگذارم، برای خورش چه بردارم؟» به او میگویم که آن پلاستیکهایی که کشو دوم است و بصورت لولهای بسته بندی شده، یعنی لوله لوله است، آنها گوشتهای دندهای من است مشخصاً. بعد میگویم آنهایی که پهن است و بالایش هلالی است، آنها گوشتهای چرخکرده من است. آنهایی که بصورت کامل مربع است و چهار طرفش صاف صاف است، آنها سبزیهای خورشی است. بعد طبقاتش هم جداست، نه اینکه همه را در یک طبقه بی نظم ریخته باشم. نابینا باید یک مقدار منظمتر باشد نسبت به بیناها. چرا؟ چون نمیتواند همه چیز را درهم بریزد یک جا، و بعد برود در بین آن دنبال چیز خاصی بگردد. چون میدانید، این چیزهایی که فریز میشوند، بعضی موقعها حتی ازنظر بینایی هم خوب تشخیص داده نمیشوند که این الآن چه است. آنهایی که مواد پخته هستند، حالا یک وقتهایی من مایع ماکارونی مایه لوبیاپلو را میگذارم در فریزر، اینها زخیمتر هستند، بعد مستطیلند. اینجوری دیگر شما هیچ وقت اشتباه نمیکنید. مجری: شما دو تا فرزند نازنین هم دارید. بعنوان یک مادر نابینا استرس این را نداشتید که اگر که من مثلاً بچهام به دنیا بیاید چطوری از او مراقبت کنم، چطور تر و خشکش کنم، چه مراقبتهایی باید از او انجام بدهم که هم خودم و هم خانواده همه راضی باشیم، و یک تربیت خیلی خوبی روی بچه اتفاق بیفتد؟ همایی: من الآن که به هر حال یک سختیهایی را کشیدهام دچار استرس و اینها الآن هستم. ولی آن موقع اصلاً. یعنی شما فکر کنید من فقط اولین بار اجازه دادم مادرم بچهام را ببرد حمام، یک بچه ده روزه را. بعد دیگر خودم بردم. زنداداش من زمانی که بچهاش همسن بچه من بود، بچهاش را میداد من بشورم. میگفت «من میآیم خانه شما، شما دو تا بچه را بشویید، من از شما بگیرم. من میترسم بشویم.» من همیشه به خودم اطمینان داشتهام، خب تا جایی هم که میتوانستم رعایت میکردم، سوال میکردم، کمک میگرفتم. مثلاً میگفتم باشه، شما نگاه کن ببین من اشتباه نکنم. اینجوری هم نبوده که بگویم نه، نه، فقط خودم، خودم همه کارهایم درست است. بعد میگفتم مادر، تو بچه را میبری حمام گریه میکند، خودم میبرم گریه نمیکند. پس تو وایسا من خودم بچهام را میشویم. بچهای که فکر کنید ده روزش است دوازده روزش است. انسان فکر میکنم باید یک جاهایی به خودش اعتماد داشته باشد، به خودش ایمان داشته باشد، بخواهد که کار انجام بدهد. فقط همین. مجری: خب باشد، بچه بزرگ شد و راه افتاد و شیطنتهایش شروع شد. شما در خانه نمیترسیدید که این بچه الآن ممکن است برود آشپزخانه، یک کار خطرناکی انجام بدهد، یک وسیلهای را بردارد و شما متوجه نشوید؟ و یک اتفاقی برایش بیفتد؟ همایی: ببینید، یک چیزی که برای بچهها خیلی جالب بود، من پسرم یک سال و نیمش بود، من هنوز کلاس فرش را میرفتم، یعنی ارتباطم برقرار بود، بعد پسرم را هم میبردم. کفش پای پسرم کرده بودم، کفشهایی که سوت میزنند. بعد اینقدر همه بچهها خوششان آمده بود، میگفتند «تو چقدر کلک هستی، این را پایش کردهای که بدانی بچهات دقیقاً کجا میرود.» بعد صدا که نمیآمد میدانستم یک جایی ایستاده دارد یک کاری انجام میدهد. بعد خودم را میرساندم همانجایی که صدا آمده بود، که ببینم به چه چیزی دارد دست میزند، یک وقت به قلاب دست نزند دستش را ببُرد. یا من مثلاً به همسرم میگفتم که تو هواست به من باشد، در خیابان من بچهام را بقل میکنم. چون ممکن است تو یک لحظه هواست نباشد بچه بیفتد. مجری: این اعتمادی که شما به خودتان به تواناییهای خودتان به کارهای خودتان داشتهاید من فکر میکنم رمز تمام موفقیتهای شما بوده در زندگی. از گفتگوی با شما خیلی لذت بردیم. بخش پایانی برنامه است. اگر شما نکتهای دارید ما در خدمت شما هستیم و صحبت پایانی شما را میشنویم. همایی: من فقط میخواهم به شنوندههای عزیزم، اول بچههای خودمان، بچههایی که نابینا هستند بگویم واقعاً ما در جامعه همدرد هستیم. نمیتوانم بگویم همقشر، چون ما به غیر از اینکه نابینا هستیم اینقدر آسیب میبینیم که دیگر الآن بهتر است بگویم همدرد. دوستان عزیزم موفقیت همانی است که شما در آن آرامش داشته باشید. موفقیت همانی است که شما خوشحال باشید. به خودتان اطمینان داشته باشید، تلاش بکنید. هرچه که بخواهید میتوانید به راحتی بدست بیاورید. به شرط اینکه فقط بخواهید و خودتان را ببینید. ببینم کجا استعداد دارم، استعدادم را در خودم به موفقیت تبدیل کنم، تا دیگران بیایند من را بخواهند. نه اینکه من بخواهم دنبالشان باشم و به هیچ نتیجهای هم نرسم. شما تلاش کنید، برای خودتان، بخاطر خودتان، برای خودتان ارزش قائل بشوید، اعتماد به نفس داشته باشید. برای خودتان ارزش قائل بشوید، هر دری را هم که زدید، اگر صد تا هم شد و باز نشد، بروید سراغ یک درب دیگر، حتی اگر به همان مسیر ختم نشود. |
تاریخ ثبت در بانک | 14 تیر 1400 |