کد pr-46105  
نام سید مرتضی  
نام خانوادگی فاطمی  
وضعیت جسمی نابینا  
نوع فعالیت علمی-فرهنگی  
زبان فارسی  
تحصیلات لیسانس حقوق  
اهم فعالیت ها هنرمند و آموزگار با‌سابقه نابینا مدرس تربیت‌معلم تهران و در‌حال‌حاضر مدرس مدرسه امید نابینایان است  
کشور ایران  
استان تهران  
متن زندگی نامه روشندلی که شاهکار خداست / اول خدا، بعد اراده
با من بگو زندگی بدون «پنجره»، چه رنگی چه لطفی و چه صفایی دارد، اما «پنجره» داشتن که همین ساختمان و برج و ویلا و کلبه نیست. پنجره، یک قدم جلوتر است. می‌گویی پنجره چشم‌ها و چشم‌اندازهاست؟ داری نزدیک می‌شوی اما سرچشمه همه دیدن و تماشا کردن‌ها که چشم‌هایمان نیست. باور نداری؟ کمی جلوتر بیا، از خودت که دور شوی، در خلوت که با خودت بنشینی، خواهی فهمید که پنجره، همان دل آدم است. با «دل» می‌شود همه چیز را دید، پیدا کرد و حتی به دیگران نشان داد. هنرمند روشندل و چیره‌دست مشهدی سید مرتضی فاطمی به‌راستی شاهکار خدا در اراده قوی و توکل است.
سید مرتضی فاطمی، لیسانس حقوق و مدرس تربیت‌معلم تهران و در‌حال‌حاضر مدرس مدرسه امید نابینایان است. حدود 24سال سابقه تدریس دارد. او تا سن 9سالگی بینا بود و در مدرسه ملی نوردانش درس می‌خواند. سر کلاس در حال امتحان دادن بود که ناگهان برای همیشه نابینا شد. سید مرتضی در سر جلسه امتحان متوجه شد که حتی نور را هم نمی‌بیند. آن زمان ابتدا دکترها تشخیص دادند که شاید برای یک لحظه قند خون ناگهانی بالا رفته و شبکیه پاره شده است اما این‌ها همه حدس بود و درنهایت هیچ دلیلی برای نابینا شدن سید مرتضی پیدا نکردند. چون اگر شبکیه پاره شده بود باید چشم آب‌سیاه می‌آورد که این‌طور نشد.
مادر سید مرتضی فاطمی از این اتفاق دچار ناراحتی شد و گریه می‌کرد. مرتضی از شدت سرگیجه نمی‌توانست روی پا بایستد. او پسر اول و فرزند بزرگ خانواده فاطمی بود و از این اتفاق پدرش روحیه بدی پیدا کرد. سید مرتضی با کمک دیوار و کمک بعد از دو سال توانست راه بیفتد و پا در راهی بگذارد که بعدها بهتر از هر بینایی ماشین‌های «پرکینز» را تعمیر کند، نجاری کند و با مجید مجیدی فیلم «به رنگ خدا» را بسازد.

با او به عنوان هنرمند خارق‌العاده مشهدی در روز عصای سپید به گفتگو می‌نشینیم:

﷯از اولین روزهایی که با آن دست‌وپنجه نرم کردید برای ما تعریف کنید.
﷯کودک بودم و از بیکاری با چوب‌ها و نی‌ها که در منطقه زندگی‌مان گرگان بود، بازی می‌کردم. مدتی را چوب می‌تراشیدم تا به دوازده سالگی رسیدم. یکهو دیدم عقبم بچه‌ها مدرسه می‌روند و من تنها ماندم. پدرم را تحت‌فشار قراردادم که می‌خواهم مدرسه بروم. پدرم به آموزش‌و‌پرورش رفت و صحبت کرد. آن‌ها گفتند پسرتان باید در کلاس تلفیقی درس بخواند. چون عقب‌افتادگی تحصیلی داشتم خانم اشرفی من را تشویق به درس خواندن کرد. کلاس‌ها را جهشی خواندم. برای جهشی خواندن باید معدلم بالا می‌بود. اول و دوم راهنمایی را هم با هم خواندم. اول و دوم دبیرستان را با هم خواندم. چهار سال این کار را کردم و دیپلمم را گرفتم و سال 1366 دانشگاه رفتم. من طوری درس می‌خواندم که هدفم اول شدن در ایران بود. خیلی تلاش کردم اما رتبه‌ام 80شد. در آن زمان سه دانشگاه دولتی بود که رشته حقوق داشت. دانشگاه تهران و شیراز و شهید بهشتی که اولین انتخابم شیراز بود.

﷯از امکاناتی که شما با وجود نابینایی از آن برای تحصیل دانشگاه‌تان استفاده کردید، بگویید.
﷯هیچ امکاناتی وجود نداشت. ما نوار می‌دادیم و درس‌ها را ضبط می‌کردند و من گوش می‌کردم و امتحان می‌دادم.

﷯چه کسانی برای شما نوار درس ضبط می‌کرد؟
﷯من دوستان خوبی داشتم و این کار را می‌کردند. دوستانم برایم کتاب می‌خواندند من گوش می‌کردم.

﷯در مدت‌های غیر درس خواندن چه فعالیت مفیدی داشتید؟
﷯تابستان‌ها و زمان‌های آزاد به کار چوب می‌پرداختم. عشقم و زندگی‌ام، کار هنری با چوب بود.

* چه چیز شما را به سمت خلق کارهای هنری چوب برد؟
﷯بچه که بودم، همسایه‌ای داشتیم که دلش برای من می‌سوخت که همیشه خانه‌ام. یک روز گفت مرتضی چیزی را به تو نشان دهم. من را به خانه‌اش برد و از زیر رختخوابشان یک وسیله‌ای را بیرون آورد و جلوی من گذاشت و بعد صدایی را شنیدم که خیلی زیبا بود. آن وسیله سنتور بود و بعد از لحظه کوتاهی آن را دوباره سرجایش گذاشت و گفت: الآن شوهرم می‌آید دعوایم می‌کند که سنتورش را به دست تو دادم و مرا به خانه‌مان آورد. گفتم: می‌خواهم به آن وسیله دست بزنم، گفت: نه از کوکش خارج می‌شود. دیگر باید به خانه برگردی. این آرزو از سن دوازده سالگی در من بود تا به دانشگاه رفتم در زمان دانشگاه کارهای چوبم حرفه‌ای شده بود. با دستگاه‌های مختلف و ابزارها آشنا بودم و کار می‌کردم.

﷯از کجا کار با چوب و دستگاه‌ها را یاد گرفتید؟ آیا کار دیگری هم بلدید؟
﷯هیچ کار و تعلیمی را به من کسی نیاموخته است. از هرکس چیزی پرسیدم تا به اینجا رسیدم. تعمیر اتومبیل، جلوبندی اتومبیل، تعمیر ماشین و دستگاه‌های پرکینز (نابینایان و آشپزی بلدم)
یک بار دیفرانسیل یک ماشین را باز کرده بودم، زنگ می‌زدم از پسردایی‌ام تکه‌تکه با موبایل می‌پرسیدم و اجرا می‌کردم. عوض کردن دیسک صفحه پیکان را هم انجام می‌دهم.

﷯چه چیزی باعث شده که این حرفه‌های کاملاً عملی را که احتیاج به بینایی دارد به راحتی یاد بگیرید؟
﷯تصویرسازی و تصور ذهنی‌ام بالاست؛ جلوبندی پراید خودمان را باز کردم. بعد پرسیدم پس از توضیح، با استفاده از دست و لمس قطعات، به ذهن می‌سپارم و دوباره مثل اول سرجایش قرار دادم. آن سنتور باعث شد که وقتی دانشگاه شیراز بودم. یک روز که از بازار انقلاب می‌گذشتم، صدای سنتور شنیدم یاد چنین خاطره کودکی‌ام افتادم. ایستادم و به دوستم که الآن در اهواز سردفتر است گفتم: مجید بیا برویم. رفتیم و دیدم سنتور است. محوش شدم و یک دانه از او خریدم و به خانه آوردم. سنتور را به هم ریختم تا اجزایش را بشناسم وقتی به گرگان آمدم یک کارگاه چوب درست کردم. شروع کردم به درست کردن و یک سنتور درست کردم و پیش آن آقا بردم، او گفت که عیب دارد، آمدم خانه و کار را شکستم هیچ هنری از من که کامل نبود، نگه نمی‌داشتم. یادم است تا چهار تا سنتور درست کردم، پنجمی‌اش را که بردم، آن آقا گفت: بد نیست. آن را فروختم.

﷯ماشین تحریر نابینایان (پرکینز) را چطور یاد گرفتید تعمیر کنید که الآن از سراسر ایران برای شما می‌فرستند تا درست کنید؟
﷯از همین طریق که گفتم یاد گرفتم. پدرم خیلی اول مخالفت می‌کرد و دعوایم می‌کرد چرا موتور را، ماشین را باز می‌کنی، خیلی شدید برخورد می‌کرد اما چون عشق من این بود، انجام می‌دادم. به حدی رسید که من در ایران تنها کسی هستم که تعمیر ماشین‌های پرکینز را این‌قدر راحت انجام می‌دهد. این کار، روح من را سرشار می‌کند.

﷯بعد از دانشگاه چکار کردید؟
﷯اول تربیت‌معلم درس می‌دادم، چند سال آنجا بودم. در سن 27سالگی ازدواج کردم و الآن دو فرزند دارم. دخترم 18ساله و پسرم 12ساله و با آن‌ها رابطه خوبی دارم. جالب است که پسرم الآن نقاشی را خیلی دوست دارد، درست مثل من که وقتی بینا بودم، به نقاشی واقعاً علاقه داشتم، چون نابینا شدم، به چوب رو آوردم که قابل حس باشد. من اعتقادی دارم که اصلاً به بینایی و نابینایی و ناشنوایی نیست. اراده را خیلی قبول دارم. اول خدا بعد اراده. شما با اراده هر کاری بخواهید می‌توانید انجام دهید. خواستن، توانستن است و واقعاً همین است. وقتی زندگی فردوسی را مطالعه می‌کنید، سی سال نوشته است. هر بزرگی را که نگاه می‌کنید واقعاً زحمت کشیده است. من ریاضی یاد نمی‌گرفتم، آمدم کتاب پنجم ریاضی ابتدایی را گرفتم و هر تمرین را پنج بار حل می‌کردم. بعد پاره می‌کردم توی سطل آشغال و ششمین بار تمرین را به معلمم می‌دادم. تمام کتاب را این کار کردم. برای اینکه ملکه ذهنم شود. اول راهنمایی هم این کار را کردم. سال آخر هیچ نمره ریاضی‌ام کمتر از 19 نبود. هرگز سختی من را شکست نداد، من با سختی‌ها می‌جنگیدم. اعتقاد نداشتم که جاخالی کنم. به میان‌بر زدن اعتقادی نداشتم، الآن هم به میان‌بر زدن اعتقادی ندارم.

﷯از آشپزی‌تان برای ما بگویید، از طعم زندگی در کانون گرم خانواده‌تان.
﷯من غذاهای رستورانی را خوب بلدم درست کنم؛ چلوکباب، جوجه، چنجه و... که با یک فوت خاصی درست می‌کنم. شعارم این است باید دنبالش بروم شعارم این است یا با کتاب یا اهل فن، من مدام جوجه‌کباب درست می‌کردم، خوب در نمی‌آمد، از این آشپز، آن آشپز پرسیدم، یکی‌شان گفت: می‌دانی فوتش چیه؟ در این است که در روغن و مایعی است که در آن جوجه‌کباب را بخوابانی مثلاً هر مقداری جوجه چقدر از این روغن و مایع زعفران را می‌خواهد. او درباره آتشی که برای جوجه کباب لازم است برایم توضیح داد که خیلی مهم است. هر کاری فوت دارد و باید فوتش را از اهل فن پرسید.

﷯چه چیزی باعث شد از سختی‌ها نهراسید و تنها به موفقیت فکر کنید؟
﷯یک روزی، استادی به من گفت: بچه‌ها هرگز دنبال این نباشید که بیایید استعدادتان را بسنجید. استعداد یعنی آمادگی ذهنی، اما شما بیایید آمادگی ایجاد کنید. استادم شعری را خواند که من برای شما می‌خوانم: «همت بلنددار که مردان روزگار/ از همت بلند به جایی رسیده‌اند» معنی‌اش این است که از اراده به جایی رسیده‌اند.

﷯چه چیز باعث شد به مقوله سینما و هنر روی آورید؟
﷯یک روز مجید مجیدی به سراغم آمد و گفت: آقای مرتضی شما جالب هستید. او جذب من شد. گفت می‌خواهی یک فیلم درست کنیم؟ گفتم باشه. شروع کردم و سناریو را نوشت. حدود 92صفحه شده بود. اسمش را گذاشته بود «دست‌ها می‌بیند». بعد اسمش را تغییر داد «به رنگ خدا». من در آن فیلم نقش نجار را بازی کردم. مجید مجیدی به من همیشه می‌گفت: تو این جور که با چوب کار می‌کنی، یک حس عجیب را از چوب به دستانت منتقل می‌کنی و درک می‌کنی.

﷯شما واقعاً با دست‌هایتان حس اشیا را درک می‌کنید؟
﷯بله، من دوستی به نام دکتر سیمین وحیدی دارم که جراح کلیه است. او می‌گفت: آقای فاطمی وقتی من کلیه را جراحی می‌کنم، انگار چشم‌بسته این کار را انجام می‌دهم، من انگشت‌هایم داخل کلیه را در بدن بخیه می‌زند. جراح‌های ما خیلی‌هایشان نمی‌دانند که با دست‌هایشان می‌بینند و دارند جراحی می‌کنند. وقتی توانایی، ملکه ذهن شد، عادت می‌شود.

﷯از خاطره‌های تلخ و شیرین زندگی‌تان برای ما تعریف می‌کنید؟
﷯خاطراتی که با پدرم داشتم وقتی دنبال معالجه چشمم بود، همه در ذهنم است. من دیگر نمی‌توانم شیراز باغ ارم بروم؟! این‌قدر فشار به من می‌آید که خاطراتم دوباره زنده می‌شوند. یک‌بار با همسرم رفتم، آن‌قدر گریه کردم که حالم بد شد. یکی از خاطرات تلخ من این است که وقتی وارد مدرسه شهیدمحبی شدم که درس نابینایی بخوانم. با پیش‌زمینه ذهنی رفتم که درس بخوانم. سر کلاس نشستم، یک خانم مهربان به نام صالحی معلم من بود. من که شنیده بودم یک قلمی هست که وقتی با آن می‌نویسی، نوشته‌ها را برجسته می‌کند، دنبال این قلم بودم که وقتی می‌نویسم مثلاً «ر» این خط کج را ببینم. دیدم یک مداد و یک لوحه‌ای به من داد که مثل درفش بود. گفتم: مداد را بدهید. گفتند: همین است. دیدم که وسیله، کاغذ را سوراخ سوراخ می‌کند. این خاطره آن‌قدر برایم تلخ بود. گفتم: این بود می‌خواستم درس بخوانم؟! آنجا از زمین و زمان ناامید شدم. دوباره دو سه ماه طول کشید تا من خودم را پیدا کردم. وحشتناک بود برایم. آن خانم معلم به من گفت: عزیزم پسرم این ساعتی که در دست شماست، می‌توانی آن را بخوانی؟ خیلی جدی گفتم: بله اما هرچی سعی کردم دیدم نمی‌توانم بفهمم ساعت چند است. او گفت: پسرم این ساعت را از دستت در بیاورم و این ساعت را ببند به مچ دستت و ساعت بریل داد. وای! چه دنیای وحشتناکی بود. چقدر سخت بود که می‌خواستم از آن ساعتم دور شوم. خیلی سخت بود برایم ساعتی که سال‌ها آن را داشتم و می‌رفتم زیر پتو و به عقربه‌های شب نما و شماره‌های روشن آن در تاریکی شب نگاه می‌کردم. خاطره شیرینم هم مربوط به آن سنتور و همسایه‌مان می‌شود که در ذهن دارم با کدام دست آن را به من داد.

﷯شنیدم شما رانندگی بلدید، بله؟
﷯بله، من هشت‌سالگی رانندگی یاد گرفتم و الآن هم بلدم؛ اما باید جایی خلوت باشد که رانندگی کنم، اما اگر در خیابان باشد خب می‌زنم به جایی دیگر {می‌خندد...} کاری نیست که بلد نباشم؛ اسلحه‌های بادی و دولول را تعمیر می‌کنم.

﷯چه صحبتی برای مردم دارید؟
﷯اگر کسی که بخواهد زندگی‌اش را در هر کجایی که دچار مشکل شده، واقعاً نجات دهد، همان اراده و توکل به خدا می‌تواند او را نجات دهد. هیچ چیز نیست که در این هستی، ناشدنی باشد.
اگر یک بچه از نوجوانی‌اش بخواهد رئیس‌جمهور مملکت شود، اگر اراده کند و تلاش کند، به آرزویش در آینده می‌رسد. من خواهری دارم که یکی مانده به آخر فرزندان مادر و پدرم است. یک روز آمد گفت: داداش! در زندگی‌ات هر کاری اراده کردی، به آن رسیدی. من استعدادم کم است می‌خواهم درس بخوانم، راه زندگی‌ام چگونه باید باشد؟ گفتم: اگر هرچه در زندگی می‌خواهی که آرزویت است باید درس بخوانی و تا آخر رشته‌ای که می‌خواهی برو. رشته‌ای برو که دوست داشته باشی و توکلت به خدا باشد. الآن او دکترای تاریخ می‌خواند. جالب است که بدانید تحصیلات او الآن از همه ما بالاتر است. ما تقریباً لیسانس داریم اما او دارد دکترا می‌خواند؛ آن آدمی که استعداد اصلاً نداشت. من یادم است که بعضی درس‌هایم را سی دور می‌خواندم و خسته نمی‌شدم. من استعداد نداشتم اما همت و اراده داشتم. یادم است که وقتی فلسفه را یاد نمی‌گرفتم، آن‌قدر خواندم تا اینکه از فلسفه بیست گرفتم در تهران منطقه5 سال65 یک نفر 20فلسفه بود و آن من بودم.

‌طیبه ثابت
23 مهر 1393
سایت شهرآرا آنلاین (http://shahraraonline.ir/)
 
تاریخ ثبت در بانک 10 تیر 1400