کد pr-3809  
نام حسین  
نام خانوادگی موحدزاده  
وضعیت جسمی نابینا  
نوع فعالیت علمی-فرهنگی  
زبان فارسی  
مهارت کارمند بازنشسته راه آهن یکی از فعالان سایت محله نابینایان, گوشکن  
کشور ایران  
استان اصفهان  
شهر بهارستان  
متن زندگی نامه من حسین علی موحدزاده هستم متولد 28 خرداد 1342. از سال 1351 وارد سازمان آموزشی ابابصیر اصفهان شدم. از کلاس اول تا پنجم را در 4سال خواندم. سال دوم راهنمایی بودم که انقلاب شد. از اول سال 59 ما را به مدرسه کریستوفل که از آلمانها گرفته بودند بردند. ابتدا با دانشآموزان کریستوفر غریبه و بیگانه بودیم چون در دو فرهنگ متضاد رشد کرده بودیم. اما خیلی زود با بسیاری از آنها دوست و مأنوس شدیم. این دوستی و در نتیجه همبستگی منجر به این شد که از مسوولین ابابصیر بخواهیم که در جهت دولتی کردن مدرسه اقدام کنند. آخر, آنها قبل از انقلاب میگفتند که پولهای شاه حرام و نجس است و ما نمیخواهیم از این پولها بگیریم و ترجیح میدادند که از مردم کمک بگیرند تا از دولت که وظیفه ذاتی و قهریش بود. به هر حال اعتراضات بالا گرفت, ما کلاسها را تحریم کردیم در محوطه ی سازمان کریستوفل تظاهرات میکردیم. تا اینکه سر انجام ابابصیریها دیگر نتوانستند بیشتر از این مقاومت کرده دوام آورند, و در 13 دی ماه 1360 با کمک نیروهای شهربانی آن زمان فرار را بر قرار ترجیح دادند. مدتها مدرسه توسط خود بچه ها اداره میشد, یک شورای دانش آموزی تشکیل دادیم که من هم عضو آن بودم. شبها برای اینکه ابابصیریها مبادا اقدامی علیه امنیت موسسه و بچه ها کنند به نوبت در محوطه سازمان گشت میزدیم. حال و هوای خوبی داشتیم. آنچنان اتحادی بین نابینایان اصفهان به وجود آمده بود که با یک تلفن که از طرف کسی برای کمک میشد همه در کمترین زمان حضور پیدا میکردند. در یک مورد روزی یکی از مسوولین سپاه اصفهان گفته بود که ما در کردستان پدر اشرار و ضد انقلاب را در آورده ایم آن وقت اینجا چندتا نابینا سر ما کلاه میگذارند. یادم هست روزی دو تن از مسوولین ابابصیر به کریستوفل آمده بودند تا با مسوول جدید حرف بزنند, بچه ها فهمیدند جمع شدند دم دفتر, بحث با آنها بالا گرفت و سر انجام بچه ها که خشم زیادی از آنها در دل داشتند, با آنها درگیر شده کتک مفصلی به آنها زدند. این قضیه پنجشنبه بود. شنبه متوجه شدیم که رفته اند و از دست چند نفر که یکی از آنها من بودم شکایت کرده اند, پس مأمور به دنبال ما آمد که ما را ببرد کلانتری. باز بچه ها متوجه شدند و گفتند که ما نمیگذاریم اینها را تنهایی ببرید همه ی ما در این قضیه دست داشتیم و باید همه را ببرید. مأمورها رفتند و بعد از یک ساعت با یک کامیون که با آن سرباز جابجا میکردند برگشتند و همه را بردند. منظورم از گفتن اینها این بود که بگویم ببینید چه وحدت و اتحادی داشتیم. و حالا چی؟ هر کس سرش بکار خودش هست و باید سعی کند کلاهش را سفت نگه دارد تا باد نبرد. ولی تا اتحاد بین بچه ها ایجاد نشود مشکلات به همین منوال ادامه خواهند داشت. ما با اتحاد است که میتوانیم حق کار کردن را که یک حق شهروندی است مطالبه کنیم. و به بسیاری دیگر از حقوق انسانیمان دست یابیم. به هر حال تقاضای دولتی شدن به مسوولین ارائه شد قصد ما این بود که کریستوفل را به آموزش و پرورش بدهیم ولی شورای انقلاب با واگذاری آن به بهزیستی موافقت کرد. سال 61 برای ادامه تحصیلم به زادگاهم شهرضا رفتم دوران دبیرستان را آنجا گذراندم. اواخر 62 به استخدام راهآهن درآمدم و در سال 63 هم در دانشگاه طباطبایی تهران در علوم اجتماعی قبول شدم و در نتیجه به تهران منتقل شدم و همزمان هم درس میخواندم و هم کار میکردم. سال 68 هم ازدواج کرده و هم اکنون دارای دو فرزند به نامهای یاسین و یاسمن هستم. و فعلا هم از کار باز نشسته شده منتظر که کی از دنیا هم باز نشسته شوم. باقی بقای همه ی شما دوستان و پسران و دختران گل و نازنینم. دوستتان دارم.
منبع:
http://www.zamoone.com/
 
تاریخ ثبت در بانک 20 اردیبهشت 1395  
فایل پیوست
تصویر