کد | pr-24041 |
---|---|
نام | نساء |
نام خانوادگی | خوش نیت |
سال تولد | 1356 |
وضعیت جسمی | فقدان حرکتی |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی ، هنری |
زبان | فارسی |
تحصیلات | آموزش ابتدایی؛ کاردانی مردم شناسی؛ کاردانی علوم اجتماعی؛ کارشناسی ارشد روانشناسی |
اهم فعالیت ها | مدیر عامل انجمن حمایت از معلولان ضایعه نخاعی خراسان رضوی؛ معلم |
کشور | ایران |
استان | خراسان رضوی |
شهر | مشهد |
متن زندگی نامه |
توضیح نساء خوش نیت (متولد 1356) در سال 1382 بر اثر تصادف مینیبوس حامل او و دیگر دانشجویان، ضایعه نخاعی شد و روی ویلچر رفت. او چهره فعال در امور اجتماعی ـ فرهنگی معلولین در استان خراسان رضوی است. خانم قاسمی از طرف دفتر فرهنگ معلولین و بانک اطلاعات معلولین وابسته به این دفتر در بهار 1398 گفتوگویی با او انجام داده است. به امید اینکه تجارب او و نکاتی که بیان کرده، برای همگان و به ویژه معلولین درسآموز باشد. * خواهشمندم خودتان را معرفی کنید. ـ من فرهنگی هستم و شغلم معلمی است. سال 1382 روز وحدت حوزه و دانشجو به اردوی دانشجویان منتخب خراسان دعوت شدیم، چون جزء شاگردان ممتاز دانشگاه بودم. البته من فرهنگی بودم و در رشته «آموزش ابتدایی» در دانشگاه تحصیل کرده بودم. ولی دوباره به دانشگاه به منظور ادامه تحصیل در یک رشته دیگر رفتم؛ اما سرنوشتم اینگونه رقم خورده بود که مینیبوس دانشگاه تصادف کرد و من دچار ضایعه نخاعی شدم. در شهرستان کوچکی یعنی شیروان زندگی میکردم و اصالتاً شیروانی هستم. شهر شیروان سر راه بجنورد به قوچان قرار دارد و 180 کیلومتری شهر مشهد است. از بچگی تا چند سال پس از تصادف در شیروان بودم. اینجا در آموزش پرورش خدمت میکردم. فعالیتهای اجتماعی مورد نیاز بود و من دوست داشتم ولی دیدم کمکم امکانات زندگی و رفاهی برای من کم است، تصمیم گرفتم انتقالی بگیرم و مشهد آمدم. چندین سال است که ساکن مشهد هستم. یک پسر دارم. * شما بعد از معلولیت هم شغلتان را ادامه دادید؟ ـ بله، چون من رسمی آموزش و پرورش بودم. به من پیشنهاد دادند که بازنشسته بشوم و از کارافتادگی بگیرم، اما قبول نکردم، و گفتم من میز و نیمکت نیستم که بخواهید به من برچسب بزنید که تاریخ مصرفم گذشته است؛ من انسانم و تا آخرین لحظه هم کار میکنم. اینجا دیگر تدریس به من ندادند، چون بر اساس قوانین، تدریس ممکن نبود. زیرا برای تدریس فرد باید سالم باشد. اما بعد تدریس را بهصورت دیگر خودم در خانه شروع کردم، آن موقع کامپیوتر خیلی کم بود، من شب تا صبح مینشستم کتابهای فنی و حرفهای را میگذاشتم جلویم، آموزش کامپیوتر میدیدم. یک سیستم خریدم، نشستم پای سیستم و خلاصه یاد گرفتم. و بعد این بود که در اداره میرفتم بچههایی که، آن موقع المپیاد برگزار میشد، المپیادهای رایانه برای بچههای مقطع ابتدایی، کامپیوتر آموزش میدادم. و بعد یک مرکز خیریه بود که آنجا هم میرفتم و بهصورت افتخاری کامپیوتر تدریس میکردم. کمکم معاون فناوری شدم و خیلی از همکارها که رایانه بلد نبودند باید آموزش میدادم. بنابراین اداره به من نیاز پیدا کرد. آنجا بود که دیگر همه مدیرها به من التماس میکردند که بروم مدارسشان. به سیستم خیلی وارد شده و تمام مسائل سختافزاری و نرمافزاری سیستم را یاد گرفته بودم، آن هم بهصورت تجربی. سپس ادامه تحصیل دادم حتی وقتی روی تخت بودم؛ از من امتحان گرفتند، من بر اساس مطالبی که قبلاً یاد گرفته بودم، پاسخ دادم و شاگرد سوم شدم. چون شکستگی دست هم داشتم نمیتوانستم به جلسه امتحان بروم. در یک سال هفده تا هیجده عمل جراحی روی من انجام شد. تازه از بیمارستان مرخص شده بودم که از طرف دانشگاه برای امتحان آمدند، فقط سوالها را برایم میخواندند، من جوابها را میگفتم، خودشان هم مینوشتند. من با همین اطلاعاتی که در طول ترم خوانده بودم جوابها را دادم. جالب اینکه این همه بلا سرم آمده بود، این همه عمل جراحی شده بودم، ولی مطالب ترم هنوز یادم بود. من شاگرد سوم شدم. به این روش مدرکم را گرفتم. اما بعد از مدتی پیغام دادند که نمیخواهند دانشجویی مثل من را از دست بدهند، و پیشنهاد دادند به دانشگاه برگردم و رشتهام را ادامه بدهم. دوباره علوم اجتماعی از دیپلم شروع کردم و لیسانس علوم اجتماعی گرفتم. * یعنی یک کارشناسی آموزش ابتدایی دارید، کارشناسی علوم اجتماعی هم گرفتید؟ ـ من مدرک علوم اجتماعی دارم، نیز یک مدرک کاردانی مردم شناسی هم که زمانی که تصادف کرده بودم، گرفتم.وقتی کاردانی را گرفتم، بیشتر ادامه ندادم. دوباره رفتم از دیپلم شروع به خواندن کردم و کارشناسی گرفتم. بعد از یک مدت، پسرم دبیرستانی شد و ما آن موقع مشهد آمده بودیم؛ به پسرم گفتم: خیلی وقتها میخواستم درس بخوانم، اما به خاطر تو ادامه ندادم و وقت و انرژیم را صرف تو کردم. پسرم جواب داد، چرا تنبلی خودت را گردن من میاندازی؟ پسرم از بچههای زرنگ بود. یعنی معدلش نوزده و نیم به بالا بود و مدارس نمونه تیزهوشان درس میخواند، و الآن هم نمره الف دانشگاه است و این ترم دانشگاهش را تمام میکند. دوستی داشتم که استاد دانشگاه بود، و قبلاً به من گفته بود که اگر کلاس رفتن برای تو سخت است، میتوانی پیام نور شرکت کنی. پسرم این را که به من گفت، من گفتم تو فکر میکنی که من تنبلی کردهام؟ گفت بله، چرا تنبلیت را پای من مینویسی؟ من هم دانشگاه را ثبت نام کردم و با پسرم دیگر دانشجو شدیم. من ارشد قبول شدم، پسرم هم مهندسی عمران قبول شد. مقطع ارشد را خواندم و اکنون تمام شده است. * ارشدتان علوم اجتماعی است؟ ـ نه، ارشدم روانشناسی است. چون روانشناسی رشتهای بود که خیلی دوست داشتم، قبلاً هم شروع کرده بودم، اما همسرم مانع بود و نتوانستم تمامش کنم. ولی روانشناسی رشتهای بود که واقعاً به آن علاقهمند بودم. * پس الآن شما خیلی مدارک تحصیلیتان زیاد شد. یک آموزش ابتدایی بود، یک کاردانی، یک علوم اجتماعی، درست است؟ ـ بله. رشته آموزش ابتدایی؛ رشته مردم شناسی؛ رشته علوم اجتماعی خواندهام و رشته روانشناسی. امسال درمانگر آموزش و پرورش شدم و در کلینیک آموزش و پرورش خدمت کردم. هم اکنون هم دکتری قبول شدهام. * دکتری چه رشتهای؟ همین روانشناسی را ادامه دادید؟ ـ هنوز تصمیم برای رشتهام نگرفتهام، چون خیلی مشغله زندگی دارم. البته چند سال پیش هم قبول شدم، اما پیگیری نکردم، چون میخواستم یک سفر خارج از کشور برای درمان بروم، و نمیخواستم که خودم را اسیر کنم. ولی امسال را هم که قبول شدم، واقعیت پول نداشتم. چون دارم بنایی میکنم، و هزینه بنایی خیلی سنگین است. البته بستگی به عوامل زیادی دارد، و شاید شرکت کنم و بروم. اما مقالههایی را باید چاپ کنم و هزینه دارند، و نمیشود بدون چاپ مقاله برای مصاحبه بروم. * در زمینههای دیگر چه فعالیتهایی داشتهاید؟ از سوابق اجرایی و موسساتی که بودهاید و فعالیتهای اجتماعی خودتان بفرمایید. ـ من در شیروان که زادگاهم است و در آن شهر بزرگ شدهام و خانوادهام آنجا هستند، آنجا هم یک مرکز خدماترسانی به معلولین بود که عضو هیأتمدیرهاش بودم. آنجا کارهای مختلفی را انجام میدادیم. به بچهها کامپیوتر آموزش میدادم. من برای خودم ماشین دارم و رانندگی میکنم، بچهها را جمع میکردیم چند تا ماشین باهم بیرون میرفتیم. بچهها همینکه از خانه بیرون میآمدند و در یک فضای شادی قرار میگرفتند خیلی خوب بود. چون الآن هم بیشترین هدف من این است که بچهها شاد زندگی کنند. چون شادی حق هر انسانی است. همینجا هم ما هر هفته دورهمی داریم، سعی میکنیم که مراسم شادی داشته باشیم. الآن این هفته یک باغی اجاره کردهایم، و چند تا از موزیسینهای مختلف سطح شهر را دعوت کردهام آنجا، بچهها را هم یک گروهی که میخواستند دعوت کردند. البته بعضی از بچههای مشهد به دلیل مذهبی بودن، موسیقی را قبول ندارند. اما ما گفتیم هرکس دوست دارد بیاید. ما اینجور مراسمها را داریم، به بهانه تولد یکی از بچهها، به یک بهانهای سعی میکنیم این شادی را داشته باشیم. من خیلی به شادی بچهها و روح و روان بچهها اهمیت میدهم. چون اگر فرد روحش سالم باشد، جسمش هم حتماً و قطعاً تحت تأثیر آن روح سالم است. سلامت فیزیکی، مهم نیست، بلکه روان حرکتی باید سالم باشد، و حقش است از زندگی لذت ببرد. آنجا هم همین کارها را میکردیم. هنوز هم کم و بیش با بچههای آنجا ارتباط دارم. خودم اوقات بیکاریم را عکاسی یعنی عکاسی کوه و طبیعت میکنم. * دورههای فرا گرفتن عکاسی رفتهاید یا تجربه یاد گرفتهاید؟ ـ دورههایش را هنوز دارم میروم. من عکاسی مقدماتی را خودم تجربی یاد گرفتم. الآن دارم عکاسی پیشرفته را میروم و ترکیب بندی در عکاسی را گذراندهام. * در زمینه ورزش چطور، فعالیتی داشتهاید؟ ـ فعالیت ورزشی چند وقت پیش بسکتبال بازی میکردم. بعد دستم در خانه آسیب دید و به همین دلیل وقفه افتاد و نتوانستم بروم. قبلاً پینگپنگ هم بازی میکردم، در مسابقات مقام هم آوردم. ولی وقتی آمدم مشهد، سراغ پینگپنگ نرفتم، اما سراغ بسکتبال رفتم و در بسکتبال نتوانستم موفقیتی کسب کنم. * آیا مطلب خاصی هست که نپرسیده باشم و برای شما مهم باشد؟ ـ اکثراً تا یک چیزی میشود میپرسند همسرتان چه شد؟ و میخواهند درباره ازدواج و همسرم بدانند. * وقتی که آن اتفاق افتاد شما متأهل بودید؟ ـ بله، متأهل بودم و پسرم هم کلاس اول بود. * یک فرزند دارید؟ او با شما زندگی میکند؟ ـ بله، یک فرزند دارم. همسرم هم تا چند سال پیش در تمام مشکلات کنارم بود. ما کنار هم خیلی از مشکلات را حل میکردیم. من با همین ویلچر حدود هفتاد درصد شهرهای ایران را سفر رفتیم، تفریح رفتیم. اما بعد از چند سال گفت زندگی کردن با یک زن ویلچر نشین برایم سخت است و حق زندگی کردن دارم. رفت و یک ازدواج مجدد کرد با یکی از همکارانش که ایشان هم فرهنگی بود. با یکی از همکارانش که مربی پرورشی مدرسه بود ازدواج کرد. چند سالی هم ایشان زندگیش را داشت و چند روزی در هفته را هم میآمد به من سر میزد. ولی بعد از چند سال به این نتیجه رسید که دو تا زندگی سخت است و این زندگی را نمیخواهد. و از هم جدا شدیم. پسرم با من است. و جالب این است که حتی خانواده من نمیدانست که همسر من یک همسر دیگر دارد. پسرم هم نمیدانست که پدرش یک زن دیگر دارد، و بعداً فهمید. یعنی در سال اول که نبود، در سال دوم هم به دانشگاه در شهر دیگر رفت، و تقریباً وسطهایش بود که فهمید. پدرش به او گفته بود. خانواده خودم هم مدتی نفهمیده بودند. حتی ما روزی که رفتیم جدا شدیم من خانوادهام در جریان نبودند، و بعد فهمیدند. مادرم شهرستان بود و آمد خانه من، حالا سفره شام را نمیگذاشتند پهن کنم و میگفتند چرا نمیآید؟ تو چرا نگران نیستی که چرا تا الآن نیامده است؟ ولی زندگی همچنان ادامه دارد. الآن میخواهیم در مشهد یک مسابقه عکاسی را برگزار بکنیم. البته هنوز تفاهمنامهاش را ننوشتهایم. اگر نوشتیم برایتان میفرستم. یک مسابقه عکاسی در حد هنری و شهروندی، با موبایل یا دوربین دیاسالآر که دوربین حرفهای هستش، با این مضمون «زندگی جاریست حتی»، با محوریت زندگی معلولین، که مردم بدانند ویلچر سخت نیست، زندگی با معلولیت سخت نیست، زندگی را ما سخت میکنیم، با نگاه سختی که به زندگی داریم. * با تشکر از اینکه در این گفتوگو شرکت کردید. |
تاریخ ثبت در بانک | 3 مرداد 1398 |
فایل پیوست |