کد pr-23728  
نام زهره سادات  
نام خانوادگی میرعارفین  
شهرت زهره عارفی  
سال تولد 1344  
مرتبط با معلولان عمومی  
نوع فعالیت علمی-فرهنگی  
زبان فارسی  
شهرت زهره عارفی  
تحصیلات کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی  
مهارت داستان‌نویسی، منتقد ادبی، مدرس داستان نویسی شنوا و ناشنوا  
اهم فعالیت ها بازنشسته آموزش و پرورش دبیر انجمن داستان جمعه کار در انجمن قلم خوزه قم و عضو هیئت مدیره در سال 89-87 همکاری با دفتر تبلیغات، اقالیم، مدرسه اسلامی هنر همکاری با مجلات، روزنامه‌های ادبی و هنری و ... ---- 25 تقدیر در آموزش و پرورش از وزیر تا رئیس آموزش و پرورش منطقه تقدیرنامه ادبی از وزیر ارشاد و ...  
کشور ایران  
استان قم  
توضیحات

 
متن زندگی نامه این مصاحبه در خرداد 1397 توسط آقای باقری در دفتر فرهنگ معلوین انجام شده است:

ـ زهره سادات میرعارفین هستم، ولی اسم هنریم که در داستان نویسی و اینها هست به اسم زهره عارفی بیشتر مطرح است. اصالتاً هم قمی هستم و همینجا به دنیا آمده‌ام، و آخرین مدرک تحصیلیم کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی است.

* فرمودید که در حوزه داستان نویسی فعال هستید، مجموعه آثاری که کار کرده‌اید، داستان‌های کوتاه می‌نویسید یا بلند؟ کودکان، معلولین، در چه حوزه‌ای قلم می‌زنید؟
ـ من نویسنده بزرگسال هستم، یک مجموعه داستان دارم به اسم روی موج چهارده، و یک رمان هم دارم به اسم فرمان یازدهم، و خب دارم کارم را می‌کنم. دو تا رمان دیگر در دست دارم که امیدوارم امسال بتوانم چاپشان کنم.
کارهایی که انجام داده‌ام در داستان نویسی ربطی به این دوستان ندارد. کنار این داستان نویسی هم منتقد ادبی هستم و نقد ادبی جزء علاقمندی‌هایم است. باز بگویم که این هم هیچ ربطی به حوزه معلولین ندارد.
اتفاقی که افتاد این بود که دوستانی من را دعوت کردند به یک جلسه‌ای که برای ناشنواها جشن گرفته بودند، فکر کنم اسفند سال 1395 بود. آنجا من حضور پیدا کردم، مجتمع ناشران آقای قوامی. دعوت کردند و من رفتم. وقتی آنجا نشسته بودم متوجه شدم که این دوستان نمی‌توانند خوب ارتباط برقرار کنند با من. خب من سعی می‌کردم که آهسته حرف بزنم، یا مثلاً صحبتم طوری باشد که اینها متوجه بشوند.

* از روی لب‌خوانی.
ـ بله، از روی لب‌خوانی یا بعضی‌هایشان با سمعک یک مقداری صدا را می‌شنیدند. ولی بعد متوجه شدم که اینها علاوه بر اینکه با منی که شنوا هستم زیاد ارتباط نمی‌توانند برقرار کنند، خودشان هم گاهاً دونفری که با هم صحبت می‌کنند باز حرف‌های هم را خوب متوجه نمی‌شوند و نفر سومی از بین خودشان می‌آید و سعی می‌کند حرف‌ها را طوری بگوید که آن طرف متوجه بشود. خیلی برایم عجیب بود که این اتفاق چرا اینطوری دارد می‌افتد. همینطور که داشتند صحبت می‌کردند گفتم که چرا نباید بتوانند جملات را کامل بگویند، چرا جملات را دارند نصفه می‌گویند، چرا از بعضی از حروف استفاده نمی‌کنند، حروف اضافه، حروف ربط؟ نشسته بودم و خیلی دقت می‌کردم که چرا اینها اینطور هستند. بعد آنجا به ذهنم رسید که شاید بشود کاری برای این دوستان کرد.
در حال حاضر در جهان بسیاری از معلولیت‌هایی که وجود دارد را از طریق داستان (داستان درمانی) درمان می‌کنند. فکر کردم که شاید من بتوانم این کار را برای این دوستان انجام بدهم، یا از طریق داستان کمکشان کنم تا بتوانند در گفتار و نوشتارشان تأثیر مثبت بگذارم. چون حتی گاهی اوقات که برای من در موبایل می‌نوشتند، من می‌دیدم باز هم جملات کامل نیست، جملات نصفه است، فعل ندارد، یا فعلی که نوشته‌اند غلط نوشته‌اند. دیگر آنجا به آقای قوامیان گفتم که من می‌خواهم بروم بین پنج نفر از این دوستان، برای نمونه می‌خواستم بدانم شدنی است یا خیر، و به پنج نفر از این دوستان داستان نویسی یاد بدهم. اعلام هم کردند و گفتند که حالا چه کسانی باشند چه کسانی نباشند، گفتم همه قمی‌ها را دعوت کنید، من با آنها درمورد داستان صحبت می‌کنم، آن کسی که علاقمند باشد بیاید. و این کار را کردیم در همان مجتمع، دعوت کردیم از این دوستان تشریف آوردند، و خیلی هم تعداد زیادی آمدند، ولی کسانی که مایل بودند این کار را ادامه بدهند خیلی نبودند، و حدود پانزده بیست نفر شدند که جمع شدند.
البته من آن موقع فهمیدم خودم هم باید یک آمادگی پیدا بکنم. من رفتم با آقای بهادری صحبت کردم. ایشان حاضر شد زبان اشاره را حتی رایگان به من آموزش بدهد. کم کم این را کنارش یاد می‌گرفتم، و از آن طرف با ایشان صحبت می‌کردم که بخواهم تدریس کنم برای این دوستان، چطوری تدریس بکنم که اینها متوجه مفاهیم سخت بشوند، و خب خیلی کمک می‌کردند که، مثلاً ما بخواهیم بگوییم طرح داستان چه است، چه کلمه‌ای به کار ببریم، خب اینها سخت بود برای بچه‌هایی که نشنیده بودند تا حالا این را. با همکاری ایشان و یکی از دوستان دیگرم به نام خانم معصومه میرابوطالبی که ایشان هم نویسنده هستند و اتفاقاً خواهرشان هم ناشنواست، با ایشان هم صحبت کردم و ایشان هم خیلی علاقه نشان دادند که با همکاری هم این کار را انجام بدهیم.
خدا را شکر کم کم شروع کردیم به پیدا کردن جملات یا کلماتی که بتواند کمک بکند به این، و این کارگاهها را راه انداختم در قم. خبرش رسیده بود به تهران و یکی دو تا از بچه‌های تهران هم حضور پیدا می‌کردند در جلسات، و پیشنهاد دادند که چرا فقط قم، چرا نمی‌آیید تهران؟ گفتم که حالا مشکلی ندارد، ببینیم چکار می‌شود کرد. باز از طریق گروه کریمه اهل بیت و از طریق آقای قوامیان توانستیم با آقای بهزاد در بهزیستی ارتباط برقرار کنیم که ایشان مسئول امور فرهنگی بهزیستی کل هستند در تهران. آنجا ایشان خیلی خوششان آمد از طرح. البته طرحی که من داشتم فقط برای ناشنوایان نیست، این طرح برای ناشنوا نابینا و معلولین جسمی و کسانی که از نظر فکری مشکل ندارند می‌توانیم ما با آنها کار کنیم. بعد ایشان خیلی خوششان آمد و حمایت کرد و گفتش که من حاضرم، شما بیایید اینجا تدریس کنید، و خانه فرهنگ و هنر را در تهران در اختیارمان گذاشت، و آنجا من دوباره کلاس گذاشتم و کارگاه گذاشتم برای بچه‌ها و آنجا تدریس می‌کردم برایشان.
دوباره صحبت‌هایی شد و بچه‌ها گروه تشکیل دادند در تلگرام، و بقیه بچه‌ها متوجه شدند. بعد شیرازی‌ها گفتند چرا شیراز نمی‌آیید؟ گفتم عیبی ندارد، شما اگر جا داشته باشید برای تدریس، من نمی‌توانم بیایم آنجا مستقر بشوم، ولی می‌توانم بیایم دو روزه {ورک شاپ} برایتان برگزار کنم. و تصمیمم آن موقع این شده بود که بیایم بصورت جشنواره اعلام بکنیم تا این دوستان از سراسر کشور بتوانند حضور پیدا بکنند و داستان بدهند.
بعد هم رفتم شیراز، بعد هم یزد و بعد مشهد. البته با هزینه خودم این کارها را انجام می‌دادم. بعد دیگر دیدم اصلاً امکان ندارد دیگر با هزینه خودم بروم و بیایم و برایم مقدور نیست. خود بهزیستی گفتند که ما جا و هزینه سفر را به شما می‌دهیم، و شما برو {ورک شاپ‌ها} را برگزار کن در شهرهای دیگر، و حمایت کردند. خب اصفهان، همدان، اهواز، خرمشهر اینها رفتم،

* بهزیستی قم این نکته را گفتند؟
ـ خیر، تهران آقای بهزاد امور فرهنگی بهزیستی کل کشور، معاون آقای سید محمدی، با حمایت ایشان درواقع این کارها انجام می‌شد. و این کارگاه‌های دو روزه در بقیه شهرها هم برگزار شد، و آموزش من می‌دادم. یک مقداری درمورد جشنواره برایشان توضیح می‌دادم که چطور داستانی می‌توانند بفرستند و چه خصوصیاتی داشته باشد، و یادشان می‌دادم که، بهشان هم می‌گفتم مثلاً قبلش هماهنگ می‌کردم که بچه‌ها داستان بیاورند، داستان‌هایشان را بخوانند. خب داستان‌ها معمولاً داستان نبودند، یا دلنوشته بودند، یا یادداشت بودند، یا خاطره بودند. بعد آموزش می‌دادم که چطوری باید این خاطره‌ها را تبدیل کرد به داستان و چطور می‌شود داستان نوشت. و به هرحال همانطور که نخبه‌هایی در داستان نویسان شنوا وجود دارد، متوجه شدم که در هر شهری چند نفری ناشنوا هستند و اینها نخبه هستند در داستان نویسی. باز خب می‌دانید که محدودیت آنها باعث شده که به هرحال نوع نخبگیشان هم یک مقدار
دیگر خدا را شکر بچه‌ها جمع شدند.

* توانستید جشنواره را برگزار کنید؟
ـ بله، خدا را شکر بچه‌ها خیلی خوب استقبال کردند، بعد برایمان داستان فرستادند، که البته گفتم یک سریشان شکایت بود یک سری دل نوشته بود که ما اینها را حذف کردیم، و در انتها 112 داستان باقی ماند. برای این 112 داستان ما سه نفر داور انتخاب کردیم. البته داورهای اولیه خودم و خانم میرابوطالبی بودیم، ولی برای مرحله نهایی سه نفر انتخاب کردیم،

* داوران چه کسانی بودند؟
ـ آقای کامران رحیمی که ناشنوا هستند خودشان و نویسنده هستند و اولین نفری هستند که فکر کنم سال 1346 ایشان یکبار یک داستان نوشته‌اند در ایران. حالا نمی‌گویم داستان خیلی عالی است، ولی اولین اقدام را ایشان کرده بود و به هرحال نویسنده هستند ایشان. بعد دومین داورمان آقای ابوتراب خسروی هستند که ایشان شنوا هستند و جزء داستان‌نویس‌های خیلی خوب ایران و خودشان کتابهای مختلفی دارند، و خوبیش این بود که ایشان در مدارس استثنایی تدریس می‌کردند و با این قشر آشنا بودند. و سومین داورمان هم آقای علی‌اصغر {عزتی‌پاک} بودند که داستان نویس و منتقد هستند، و ایشان شنوا هستند و هیچ خصوصیتی ندارند. ولی ما مخصوصاً ایشان را انتخاب کردیم که ایشان هم بعنوان یک شنوا بتواند نظر بدهد که این داستان‌ها در چه حدی است.

* این جشنواره چه زمانی برگزار شد؟ قم برگزار شد؟
ـ خیر، هماهنگی‌هایی که می‌شد و صحبت‌هایی که شد و حمایت‌هایی که بهزیستی از ما کرد، کم کم گفتیم که اختتامیه جشنواره را برگزار کنیم، من با آقای دکتر نحوی‌نژاد رفتم صحبت کردم و ایشان خیلی استقبال کردند و معاونینشان. ایشان خیلی استقبال کردند و گفتند که حتماً این مجموعه داستان را، چون ما تصمیممان این بود که از داستان‌های خوب جشنواره یک مجموعه داستان تهیه بکنیم که برای اولین بار در ایران اتفاق می‌افتاد.
البته با آقای کامران رحیمی که صحبت کردیم، ایشان سوئد زندگی می‌کنند، گفتند که نه، این طرف‌ها تا حالا چیزی به این صورت نبوده. ایشان خودشان با دانمارک و آلمان و اینها در ارتباط است. آقای اردوان گیتی که ایشان هم آمریکا هستند با ایشان هم صحبت کردیم و ایشان خیلی تمایل نشان می‌دادند که کار خیلی خوبی است و ادامه بدهید. تشویق می‌کردند بیشتر.
و خب نهایتاً این شد که از بین آن تعدادی که بالا رفته بودند به مرحله نهایی 34 نفر، ما چهارده تا داستان را انتخاب کردیم که بیشترین امتیاز را داوران بهشان داده بودند، و اینها را من با یکی از دوستانی که انتشارات زده‌اند، آقای علی حاجی تقی که قم هستند ایشان و انتشارات داستان جمعه را زده‌اند، به من گفتند که، چون من یک گروه داستانی دارم به اسم داستان جمعه در قم، و این گروه را هم اتفاقاً ثبت کرده‌ایم. ایشان به من گفت که اگر اجازه می‌دهید من اسم داستان جمعه را روی انتشاراتم بگذارم. گفتم یک شرط دارد. گفتند چه شرطی؟ گفتم بیایید کتاب بچه‌های ما را چاپ کنید. به غیر از اینکه چاپ می‌کنید، به آنها هزینه بدهید، مثلاً حق تألیف بدهید. ببینید، خیلی کم اتفاق می‌افتد که کسی داستان اولی باشد و حق تألیف بدهند، و از آن طرف به این خوبی بتوانند برایشان کتاب چاپ کنند. ایشان قبول کردند، و خدا را شکر با کیفیت خیلی خوب برایمان این کار را انجام دادند، و خوبیش این بود که ما هرچه جلو می‌رفتیم، مثلاً طرح روی جلد من به خانم تراوت نیکی گفتم، ایشان یکی از طراحان بسیار خوب کشوری هستند، و ایشان بصورت مجانی این کار را انجام دادند. خیلی از کسانی که من دارم نام می‌برم درواقع سعی می‌کردند، وقتی می‌شنیدند برای ناشنواها هست دوست داشتند کمک کنند.

* می‌شود گفت خیرین معنوی، از وقت و علم خودشان درواقع در این مسیر انفاق کردند.
ـ بله. بعد این کار انجام شد، بعد بهزیستی به من گفتند ما می‌توانیم جوائزتان را اضافه کنیم، چون بودجه ما خیلی کم بود. بعد آقای بهزاد با دکتر نحوی نژاد و آقای سید محمدی و اینها هماهنگ کردند و مبلغ جشنواره را بالا بردند، مثلاً ما اولین نفر یک میلیون تومان دادیم، نفر دوم هفتصد هزار تومان، نفر سوم پانصد هزار تومان. ایشان حتی هزینه داورهایمان را پرداخت کردند. بعد از آن طرف به هفت نفر بعدی هم نفری دویست هزار تومان دادیم. بعد ناشرمان گفت که من هم نفری بیست تا کتاب علاوه بر اینها بهشان می‌دهم، و به سه نفر اولمان حق تألیف دادند ایشان.
بعد من با بنیاد ادبی داستانی باز صحبت کردم، آقای مهدی قِزلی، و ایشان گفتند که ما هم یک دوره ده جلدی داستان نویسی به این چهارده نفر می‌دهیم، و ایشان این دوره ده جلدی را دادن بعلاوه یک فلش. و خدا را شکر اینها اضافه می‌شود. واقعاً حالا برای یک جایزه کمتر اتفاق می‌افتد این اندازه حمایت بشود. آقای قوامیان هم تندیس و تقدیرنامه برایمان زدند، و خدا را شکر ما توانستیم با همکاری خانه کتاب تهران آنجا اجازه دادند ما اختتامیه‌مان را برگزار کردیم.

* چه تاریخی اختتامیه را برگزار کردید؟
ـ اختتامیه را 23 فروردین همین امسال یعنی 1397 برگزار کردیم. گاهی اوقات آدم یادش می‌رود اسامی و اینها را، ولی خب بعضی کارها که انجام شده من فکر می‌کنم باید گفته بشود که دوستان به هرحال در جریان قرار بگیرند. مثلاً آن موقع آقای غلامی جریسه که مسئول خانه کتاب بودند ایشان باز به من اجازه دادند که دور دوم کلاس‌های ناشنواها را در خانه کتاب برگزار بکنم، آقای نیکنام حسینی‌پور که تشریف آورده بودند جای آقای جریسه، باز ایشان هم با ما همکاری کردند و بخاطر همین ما توانستیم اختتامیه را آنجا بگیریم. هزینه پذیرایی بعلاوه فیلمبرداری و عکاسی را هم همانجا تقبل کردند و انجام دادند بنر زدن و اینها. همه اینها برای ما بصورت رایگان بود.

* این اتفاقی که برای شما افتاد، یک اتفاق منحصر به فردی است. به نظر خودتان چه چیز جالبی برایتان داشت این اتفاق؟
اینکه شما می‌فرمایید تأثیرش چه بود، خود بچه‌ها برای من خیلی عجیب بود. ببینید، آن چیزی که اول اینها می‌نوشتند یا یادداشت بود یا خاطرات بود یا دل نوشته، و من از همانها شروع می‌کردم که می‌آمدند می‌خواندند برایم، یا برایم در تلگرام می‌فرستادند. در تلگرام که می‌فرستادند من اینها را عکس می‌گرفتم می‌بردم تمام اینها را اشکالاتی که داشت را برایشان تصحیح می‌کردم. مثلاً با رنگ قرمز آنهایی که اشتباه بود را برایشان قرمز می‌کردم، آنهایی که خوب بود را سبز می‌کردم، آنهایی که باید اصلاح می‌شد را بنفش می‌کردم، و بهشان می‌گفتم که کجا حروف اضافه باید بکار می‌بردید که بکار نبرده‌اید، فعل را غلط بکار برده‌اید، چرا این را باید تغییر بدهید، چرا این جمله باید اینطور باشد، و در کنارش داستان نویسی را هم تدریس می‌کردم. مثلاً داستانتان باید موضوع داشته باشد توصیف داشته باشد شخصیت داشته باشد و الی آخر. و اینها پیشرفتی که می‌کردند، چون من برای شنواها هم تدریس دارم می‌کنم. من مثلاً نویسندگی خلاق تدریس می‌کنم، خود نویسندگی را تدریس کرده‌ام دوره‌های مختلف، نقد ادبی تدریس کرده‌ام و اینها، ولی برای من عجیب بود که مثلاً من وقتی به شنوا می‌گفتم که بیا داستانت را اینجوری تغییر بده، این کمبودها را دارد، باید این کارها را بکنی، گوش نمی‌دادند، ولی ناشنواهای من گوش می‌دادند. یعنی در این مسأله داستان برای من اینها شنوا بودند، چون کاری که ازشان می‌خواستم را انجام می‌دادند و خاطره را قشنگ تبدیل به داستان می‌کردند. و حتی بعد از آن هم بهشان می‌گفتم بچه‌ها بازنویسی کنید و هر وقت چیزی یادتان آمد به آن اضافه بکنید و اینها، این کار را انجام می‌دادند، و می‌دیدم که در عرض مثلاً چهار پنج ماه واقعاً برای من شگفت آفرین بود. یک وقت‌ها گریه‌ام می گرفت، که چطوری، اینهمه پیشرفت، و متوجه شدم که ببینید، این یک درد است که من می‌گویم، اینها بعضی‌هایشان لیسانس هستند، بعضی‌هایشان ارشد هستند، حالا دیپلم هم بینشان من دیده‌ام. اما اینکه می‌تواند در این حد یاد بگیرد، چرا قبل از این نتوانسته، چرا قبل از این نمی‌توانست جملاتش را کامل بگوید؟! بعضی از این بچه‌ها داستان نویس نشدند، ولی اینها حرکت کردند به سمت اینکه یاد بگیرند جملات را درست بکار ببرند، حرکت کردند به سمتی که معانی کلمات را یاد بگیرند. چون اینها خیلی از اصطلاحات را اصلاً نشنیده بودند و بلد نبودند معنایش را. ضرب المثل‌ها ترکیب ها کنایات اشاره‌ها، اینها را اصلاً نمی‌دانستند چیست، و اینها کم کم با خواندن داستان دارد به دنیای واژگانشان اضافه می‌شود، وسعت واژگان پیدا می‌کنند.
از طرف دیگر بچه‌ها ابتدا می‌گفتند خب چه بنویسیم از چه بنویسیم؟ می‌گفتم از دنیای ناشنوایی خودتان بنویسید، چون من از دنیای شما خبر ندارم. پس بنویسید تا من شنوا هم اطلاع پیدا کنم از دنیای شما و ببینم چه باید برای شما کرد. و اینها مشکلاتی که در زندگی داشتند را در خیلی از داستان‌ها می‌نوشتند.
مثلاً یکی از کارهای خیلی جالب این بود که یکی از بچه‌ها یک داستانی برای ما نوشت به اسم منطقه ممنوعه. این داستان از زبان یک ناشنوا نبود، بلکه از زبان یک سمعک بود، و سمعکی که وارد منطقه ممنوعه‌ای به نام حمام می‌شود، و این سمعک آنجا بر اثر آب و کفی که می‌رود و اینها این سمعک می‌میرد. می‌سوزد درواقع و یک جوری مردن اتفاق می‌افتد. و این ناشنوا که شنوا بوده با این در حمام، وقتی می‌خواهد برود بیرون دیگر شنوا نیست.
خب این خیلی قشنگ است. این درست است که دارد یک داستان می‌گوید، ولی اگر مثلاً یک دکتری این داستان را بخواند، یک مخترعی این داستان را بخواند، نمی‌گوید برویم یک سمعکی بسازیم که ضد آب باشد؟ ما ساعت ضد آب داریم، عینک ضد آب داریم، چرا ما نتوانیم یک سمعک ضد آب بسازیم، که این تجربه شیرین زیبا را یک ناشنوا در حمام هم تجربه کند که من دارم می‌شنوم. و خیلی جالب بود که مثلاً ایشان اشاره می‌کرد که مثلاً مامان می‌خواهد به من بگوید کاری داری یا نداری، لامپ را روشن و خاموش می‌کند. خب چرا ناشنوا در حمام نشنود؟ چرا ناشنوا نتواند برود استخر؟
و خب در داستان ما کشف‌های خیلی عجیب خیلی زیبا خیلی جالب، و برای من دنیای ناشنوایان اصلاً فرق کرد. تازه من فهمیدم اینها با چه محدودیتی آمده‌اند و درس خوانده‌اند و بالا آمده‌اند. ولی حس می‌کنم که نیاز است که برای اینها حتماً معلم‌ها دقت بیشتری بکنند، وقت بیشتری بگذارند، اینها را با شنواها یکسان نبینند، حتی آنهایی که سمعک دارند، حتی آنهایی که کاشت هلزون هستند، ولازمه‌اش این است که با اینها خصوصیتر کار کنند و بهشان مفاهیم را یاد بدهند، و واقعاً از بچه‌ها بخواهند که داستان بخوانند. جهان داستان باعث می‌شود که بچه‌ها به مفاهیم انتزاعی دست پیدا کنند. من یقین دارم که اینها مفهوم انتزاعی را درک نمی‌کنند. من در یکی از کلاس‌هایم فقط به اینها می‌گفتم که ببینید، مفهوم انتزاعی مفاهیمی است که شما اصلاً استفاده نمی‌کنید. وقتی می‌گویم حقوق انسانی، از حقوق انسانی اینها اصلاً هیچ چیز نمی‌دانند، از حقوق اجتماعی هیچ چیز نمی‌دانند. باید برای اینها مصداق آورد و با مصداق به اینها گفت که این مفهوم انتزاعی یعنی چه. بنابراین این کار من فکر می‌کنم باعث شد که بچه‌ها بروند اصلاً به این سمت. مثلاً خانم فاطمه ذاکر که قمی هستند ایشان، هیچ داستانی برای من ننوشتند، ولی من از ایشان یک دفتر صدبرگ پر دیدم که صرف فعل انجام می‌داد تا بداند فعل‌هایی که بکار می‌برد اشتباه است. بعد بچه‌ها که شروع می‌کردند به داستان خواندن، ایشان می‌آمدند کلمات سخت را سوال می‌کردند.
چند روز پیش دیدم که یکی از بچه‌ها که نفر دوم مسابقه ما شد محبوبه میرابوطالبی بود. ایشان خیلی هم داستان نویس خوبی است، توصیفاتش بسیار جالب و زیباست، و شروع کرده به خواندن داستان. و می‌گفتش که من از نمایشگاه کتاب خریده‌ام و دارم سو و شون دانشور را می‌خوانم و الآن نمی‌توانم دیگر کتاب نخوانم. یعنی برنامه کتاب خوانی و داستان خوانی را در زندگیش قرار داده و مرتب می‌آید سوال می‌کند که این جمله چیست، این کلمه معنیش چه می‌شود.
ببینید، شاید ما یک محدوده کوچک را الآن داریم نگاه می‌کنیم. ولی یادمان بیاید که این بچه‌های ناشنوا در خیلی جاها حقشان ضایع شده. یادمان باشد اگر اینها مسائل حقوقی داشته باشند و بخواهند به دادگستری مراجعه کنند بخواهند بروند بانک نیاز دارند که حتماً یکی همراهشان باشد. وقتی می‌خواهند یک نامه نگاری بکنند نمی‌توانند. اگر اینها در یک سطح بالاتر مفاهیم را بدانند و معانی را یاد گرفته باشند و واژگانشان وسعت پیدا کرده باشد، آنوقت می‌توانند ارتباط خیلی بهتری چه با افراد و چه با دنیای شنواها درواقع برقرار کنند. و این اتفاق را من دیدم، و واقعاً برای من لذت بخش بود. من ابایی ندارم از اینکه بگویم بارها گریه‌ام می‌گرفت، از اینکه می‌دیدم بچه‌ها به این خوبی دارند پیشرفت می‌کنند، و اینها که محدودیت داشتند و الآن دارند با یک دنیای جدید آشنا می‌شوند.

* خانم عارفی، می‌شود در این محدوده زمانی که با بچه‌ها بودید یک خاطره شیرینی که از بودن با این بچه‌ها داشتید را برای ما بگویید؟
ـ یکی از بچه‌ها که نفر چهارم جشنواره‌مان شد، خانم سمانه حسنی، که تهران زندگی می‌کرد، بعد این اولین چیزی که نوشته بود و برای ما آورده بود یک خاطره بود، و بعد آخرش هم نوشته بود چرا به جامعه ناشنواها اهمیت نمی‌دهند و کمک نمی‌کنند، بعد خاطره خیلی خاطره قشنگی بود. این را کودک که بوده می‌بردنش میدان آزادی برای گفتاردرمانی، و آنجا می‌بیند که بچه‌ها بادبادک دستشان است، بادبادک می‌خواهد و بهش نداده بودند. این فقط در این حد نوشته بود. بعد من با او صحبت کردم و گفتم این خاطره خیلی قشنگ است، تو می‌توانی این را تبدیل به داستان بکنی، ولی باید شخصیت پردازی بکنی، این کار را بکنی، آن کار را بکنی، و این تبدیل شد به داستان بادبادک، که خودش می‌گوید من ده بار بیشتر شاید این را بازنویسی کردم، و این یکی از داستان‌هایی است که من را هرجا می‌بردند می‌خواندم، خود بچه‌های ناشنوا یا حتی شنواها این را که می‌شنیدند اصلاً گریه‌شان می‌گرفت.
خاطره دیگر اینکه نفر اول جشنواره ما خانم زهره پوربابکان هستند از شیراز. زهره پوربابکان یک داستانی از خودش نوشته بود به نام ضربه. این داستان ضربه را ما چاپ نکردیم، چون خانم پوربابکان دو تا داستان فرستاده بود، داستان خشخش کفش‌های من و داستان ضربه. اسم مجموعه را هم خشخش کفش‌های من که داستان نفر اول بود قرار دادیم. گفتیم اگر بخواهیم دو تا داستان از یک نویسنده چاپ بکنیم به هرحال حق دیگران ضایع می‌شود. داستان ضربه را ما با خود بچه‌ها، یعنی وقتی من شیراز رفتم خانم پوربابکان داستانش را خواند، من صحبت کردم درمورد داستان و گفتم خوب است چه تغییراتی بدهد و چکار بکند و اینها، ولی بهش گفتم اسم داستانت را قشنگ انتخاب نکرده‌ای. به بچه‌ها گفتم بیایید با همکاری هم برای این داستان اسم انتخاب کنیم. بچه‌ها آنجا اسم‌های مختلفی پیشنهاد دادند، که از بین این اسم‌ها ضربه انتخاب شد که پیشنهاد یکی از بچه‌ها بود. گفتم این اسم ضربه به چند دلیل خیلی خوب است. این داستان قصه یک ناشنوایی است که در یک محیطی کار می‌کند که نگفته من ناشنوا هستم. بعد یک اتفاقی که می‌افتد، یک نفر آنجا متوجه می‌شود که این ناشنواست. بعد می‌آید با دست به پشت این ضربه می‌زند. بعد همان می‌آید روی میز ضربه می‌زند که چرا مثلاً تلفن را جواب نمی‌دهی، و این خودش هم یک ضربه روحی خورده آنجا، و به این دلیل من گفتم که این اسم می‌تواند اسم خوبی باشد. و باز من داستان زهره پوربابکان را هرجا من برای ناشنواها خواندم، چون می‌دانستند این مشکلی است که نتنها زهره دارد، بلکه همه ناشنواها دارند، هر جا من رفتم دو سه نفر گریه کردند. و این خیلی برای من جالب بود.
خاطره جالب دیگر این بود که من در داستان بچه‌ها دیدم که اینها با صدای ضربه‌هایی که خورده می‌شود روی زمین، بیشتر از شنواها ارتباط برقرار می‌کنند، و این خیلی جالب بود برای من، در یکی از داستان‌های ما این بود که این باید سمعک می‌گذاشت، نمی‌گذاشت، و وقتی یک کامیون بزرگ می‌آمد رد می‌شد، این زیر پایش می‌لرزید و می‌ترسید، و مادرش توانسته بود از این طریق این را متقاعد کند که سمعکش را بگذارد. و وقتی سمعک می‌گذاشت این لرزه کم می‌شد. و من متوجه شدم راست می‌گویند، این تعادلی که در مخچه ما انگار یک مرکزی هست، مرکز تعادل بدن است، و چون دوستان در بخش حلزونی گوش این مرکز تعادل را انگار ندارند، در اثر لرزش، اینها به شدت لرزش رویشان اثر می‌گذارد. و بعد متوجه شدم اینها زلزله را زوتر از ما متوجه می‌شوند.

* در پایان اگر نکته‌ای صحبتی باقی مانده، من در خدمتتان هستم.
ـ من احساس می‌کنم که ناشنواها یک حساسیت بیشتری که وجود دارد، ببینید ظاهر این دوستان صحیح و سالم است، و بخاطر همین هم همه فکر می‌کنند خب چرا ما باید به این دوستان کمک کنیم، فوقش نمی‌شنوند با سمعک که یک مقدار می‌شنوند. خودشان بروند کتاب بخوانند، و شاید این دلیلی است که فکر می‌کنیم برای اینها نباید کاری کرد. این را درمورد ناشنواها می‌گویم. بقیه به هرحال به جهت ظاهری معلولیتشان مشخص است.
این را هم بگویم که بچه‌های ناشنوا توانایی‌های فوق العاده‌ای بعضی‌هایشان دارند. زهره پوربابکان نفر اول داستان نویسی ما شعر می‌گوید، ترانه می‌گوید. یعنی ریتم را به او می‌دهند و او با اینکه نمی‌شنود ترانه برایش می‌سازد. کم کاری نیست، بعضی از این دوستان الآن دارند ساز یاد می‌گیرند و ساز می‌زنند. در تهران یکی از بچه‌ها گیتار می‌زند. خب این چیز عجیبی است. شاید ما به صورت ظاهر نگاه می‌کنیم می‌بینیم این آدم سالمی است، ولی اینکه آدم بتواند با ریتم یک کاری را انجام بدهد این صددرصد نیاز به گوش دارد، و این کار انجام دادنش خیلی سخت است. ولی اگر یک مقدار شرایط محیط برای اینها فراهم باشد می‌توانند استعدادهای خودشان را شکوفا کنند.
باز این را تأکید کنم، گروه کریمه اهل بیت قم که مسئولشان آقای فراهانی است، برای این رفت و آمدها و ... کمک ما بودند، و آقای بهادری هم رایگان زبان اشاره را به من یاد دادند.

پایان
 
تاریخ ثبت در بانک 10 فروردین 1398