کد pr-1737  
نام عزت السادات  
نام خانوادگی حسینی  
وضعیت جسمی فقدان حرکتی  
نوع فعالیت علمی-فرهنگی ، خدماتی  
زبان فارسی  
مهارت دبیر ورزش مدرسه فرزانگان  
کشور ایران  
متن زندگی نامه عزت السادات حسینی، معلم ورزش مدرسه فرزانگان
سالهای دهه 60 همان سالهای اول که از این ور حیاط تا آن ور می دوید و مسابقه سرعت بین بچه های دبیرستانی برگزار می کرد. شاید زنی جوان، لاغراندام، جدی و فعال را در ذهن زنان 40 ساله ای دوباره زنده کند که الان هر کدام خودشان مادرانی فعال، پزشک، دندانپزشک، داروساز، نویسنده و .. هستند. او اما همان سالها تصادف کرد، تصادفی که به جز دو پا از او هیچ چیز را نگرفت . او الان باز هم معلم ورزش است. معلمی پرنشاط، فعال، باهوش و پر از امید. معلمی که می گوید هر اتفاقی که می افتد ممکن است جسمت را در هم بشکند اما روحت را پرورش می دهد و نگاهت را عوض می کند. او یعنی خانم معلم ورزش مدرسه فرزانگان، عزت السادات حسینی می گوید و با خنده هم می گوید: که هر مسئله ای برای من یک درس است و تصادف من هم برای دیگران درسی بود.
چند سال است که معلم ورزش هستید؟
در این مرکز، از سال 61 مشغول به کار شدم ولی قبل از آن هم در مدارس “مکتب الاحرار” منطقه 10 تهران و غیر انتفاعی ” کیهان نو” ورزش درس میدادم. همان سال 61 هم به استخدام دولت درآمدم.
جریان تصادف چطور اتفاق افتاد؟
سال 68 بود. درست در سرمای زمستان و من مدرسه داشتم. مادر بزرگ همسرم فوت شد و ما برای مراسم رفتیم به آذربایجان، تمام جاده لغزنده و برفی بود. من آمادگی این سفر را نداشتم.در موقع برگشت همسرم از مسیر روبه رو می رفت که یک دفعه تصادف کرد. ماشین چپ شد. بچه توی بغلم بود. بچه ام سه ساله بود. من برای اینکه او آسیبی نبیند. رویش گلوله شدم. در همان جا ستون فقراتم شکست.
صدای بچه را می شنیدم اما فکر می کردم مرده ام. بعد به هوش آمدم. شوهرم را دیدم که وسط جاده جلوی ماشین ها را می گیرد. بالاخره مینی بوسی نگه داشت. دو نفر آمدند دست و پایم را گرفتند. سنگین شدم و نشستم. فهمیدم اتفاقی افتاده مرا در مینی بوس گذاشتند. دیدم پشتم تیر می کشد. فکر می کردم قلبم سوراخ شده.
به هوش بودید؟
بله ، اما همان حمل کردن ناشیانه باعث شده دچار ضایعه نخاعی شدم.
همسرتان همراهتان نیامد؟
نه پلیس او نگه داشته بود. دیگر خبری از همسر و فرزندم نداشتم.
کنترل اوضاع به دست خودتان بود؟
بله، هیچ کس با من نبود. وقتی به درمانگاه رسیدم برای گرفتن عکس از ستون فقراتم پول خواستند. من النگویم را درآوردم و گفتم: من اینجا نه کسی را دارم و نه پولی، این را بگیرید و کار را انجام دهید.
وقتی عکس گرفتند، دیدم سرشان را تکان می دهند و دلسوزی می کنند. دیگر یقین کردم که قلبم سوراخ شده دائم می پرسیدم: چه خبرشده؟ به من بگویید.
گفتم مرا ببرید تهران. با برادرم تماس گرفتم و ماجرا را تعریف کردم. در تهران مرا به بیمارستان ” البرز” بردند.
باز دچار ” حمل بد بیمار” شدم. مرا روی برانکارد از پله ها بالا می بردند و هر پله ای که بالا می رفتند پشتم می سوخت. در همان روز به ” خانم حائری زاده ” مدیر دبیرستان زنگ زدم و جریان را تعریف کردم. او خیلی زود خودش را به بیمارستان رساند و بعد از مشورت با برادرم مرا به بیمارستان ” آراد ” منتقل کردند.
هیچ سراغی از شوهرتان نگرفتید؟
دائم سراغ می گرفتم ولی می گفتند: همانجاست یعنی در آذربایجان ولی در بیمارستان آراد که بستری شدم هم همسرم آمد و هم بچه را آورد بچه ام را که بغل کردم آرام شدم.
کی فهمیدید چه اتفاقی برایتان افتاده؟
در همان بیمارستان آراد به من گفتند: نخاع در ناحیه T6 تا T7 در اثر حمل بد له شده است، یعنی درست پشت جناغ سینه.
شکایت نکردید؟
نه، من که آنها را نمی شناختم. از طرفی آنها به من کمک کرده بودند.
آن دو نفر به دیدنتان هم آمدند؟
نه هرگز! آنها رهگذر بودند. من کاری نمی توانستم بکنم. باید در آن لحظات اولیه که من بیهوش شده بودم آمبولانس اورژانس می آمد که نیامد. من از چه کسی می توانستم شکایت کنم؟
روحیه همسرتان بعد از آن تصادف چطور بود؟
خیلی ناراحت بود و دیگر سرکارش هم نرفت. او هم دو سال قبل در اثر تصادف فوت شد.
چند روز در بیمارستان بستری بودید؟
من 70 روز و تنها در اثر زخم بستر در بیمارستان بستری بودم. فرزاد (فرزندم) هم سه سال بیشتر نداشت و در این 70 روز پیش مادرم بود.
من از این جهت خوشحال و آرام بودم، می دانستم جایش امن و راحت است وقتی به دیدنم می آوردندش دوست نداشتم برود، اما چاره ای نبود….
بعد از مرخص شدن چطور زندگی را به روال عادی برگرداندید؟
تصمیم گرفتم زندگیم را بچرخانم. من استادی داشتم به اسم خانم ” میرفتاح” او هم دچار ضایعه نخاعی شده ولی خیلی سرحال بود و خوب زندگی می کرد. من هم تصمیم گرفتم مثل او زندگیم را خوب اداره کنم.
این بود که نه کمکی داشتم و نه کارگری… همه کارهای خانه را از شست و شو و پخت و پز و کارهای مدرسه پسرم را خودم انجام می دادم.
فرزاد فهمیده بود مادر قوی و قابل اعتمادی دارد….. صددرصد. من همه کارهایی که مادران دیگر برای بچه هایشان انجام می دادند را به عهده می گرفتم.
مثلا” برای دیدن معلمش تا دم در مدرسه می رفتم و همانجا با او قرار می گذاشتم.
من هر کاری بخواهم، انجام می دهم. مثلا” به شاگردهایم می گویم: من اگر بخواهم الان می روم روی پشت بام می گویند:
چطوری؟ می گویم: پشت شما سوار می شوم و می روم… ( می خندد)
خب، شما فرزند دومتان را کی به دنیا آوردید؟
سال 75
پزشکان چه نظری داشتند؟ بارداری خطری برایتان نداشت؟
نه، اصلا” بدن من آمادگی کامل داشت. مثل یک آدم عادی کار می کردم و هیچ وقت هم احساس نمی کردم روی ویلچر نشسته ام.
برخورد شما با همسرتان چطور بود؟
همسرم بعد از این تصادف حساس شده بود. من خیلی سعی می کردم روحیه اش را به او برگردانم. او قبل از تصادف در کار خانه رنگ کار می کرد ولی بعد از تصادف دیگر سرکار نرفت، مدت ها بیکار بود تا اینکه من با یکی از دوستانم صحبت کردم و به دنبال همین گفت و گو هم او کار دومش را شروع کرد اما خیلی کوتاه مدت بود.
او به خارج از کشور رفت و من و بچه ها تنها بودیم. یک کاه می رفت بعد برمی گشت.
اگر قرار بود غیر از تدریس ورزش کار دیگری را انتخاب کنید، چه کاری می کردید؟
رشته های روانشناسی را هم دوست داشتم.
رابطه تان با پسر دومتان بعد از تولد فرهاد چطور بود؟
خیلی خوب. من با هر دو دوست بودم. هر کاری آنها را شاد می کرد برایشان انجام می دادم. آنها هم واقعا” با من دوست هستند. فرزاد و فرهاد شرایط من را خوب می فهمند و هیچ وقت هم چیزی نخواسته اند که در توانم نباشد.
پسرهایتان الان در چه سنی هستند؟
فرزاد دانشجو و فرهاد کلاس پنجم دبستان است.
پس از فوت همسرتان چطور توانستید، این جای خالی را برای بچه ها پر کنید؟
من برای بچه ها همه کار می کنم، البته فرهاد روحیه خیلی خوبی دارد. او ورزشکار است و کمربند آبی تکواندو دارد، کانون زبان هم می رود. فرزاد هم دانشجوی مهندسی نفت است . آنها بچه های عاقلی هستند.
من سعی می کنم کلاس هایی را که دوست دارند ثبت نامشان کنم. آنها روحیه خوبی دارند، البته بعد از تصادف همسرم در خیابان استاد معین و لخته شدن خون در سرش و تشخیص نادرست پزشکان که منجر به مرگ او شد، پسر کوچکم کمی روحیه اش را از دست داد ولی من او را به سفر بردم و کم کم حال و هوایش را عوض کردم.
شما این همه روحیه را مدیون چه هستید؟
شاید معجزه خدایی.
خوب، کم کم به سمت بازنشستگی می روید. برای آن زمان چه برنامه ای دارید؟
( می خندد ) نمی دانم شاید در فدراسیون فعالیت کنم. من قبلا” درباره راه اندازی فدراسیون تیراندازی بانوان معلول و جانباز صحبت کرده بودم .
خودم هم در مسابقات بانوان سالم شرکت کردم و همین باعث شد که مسئولان شهرستانها تیراندازی بانوان معلول و جانباز را راه اندازی کنند. الان هم به فکر شرکت در رشته قایقرانی هستم تا بلکه راعث راه اندازی قایقرانی بانوان معلول و جانباز شود. این، رشته مناسبی است که بانوان می توانند در آن مقام بیاورند.
در هیچ یک از سازمان های غیر دولتی فعالیت نمی کنید؟
چرا، در سازمان حمایت از ضایعات نخاعی که بانی اش خانم میرفتاح بود، مسئولیت تربیت بدنی اش را داشتم.
برای درمان با استفاده از سلول های شوان نرفتید؟
نه، بیمارستان امام خمینی (ره) خیلی شلوغ است و برای کسی که با ویلچر حرکت می کند تحمل شلوغی و معطلی سخت است. تا حالا نتوانسته ام بروم.
اگر وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی را ببینید به او چه می گویید؟
از او می خواهم در درجه اول امدادهای هوایی را تقویت کنند. هلی کوپترها را با پزشک و پرستار و تجهیزات بفرستند تا کسی مثل من دچار ضایعه نخاعی نشود و یک عمر روی ویلچر ننشیند.
منبع: فاطمه مصطفوی، روزنامه ایران، شماره 3973 به تاریخ 19/4/87
 
تاریخ ثبت در بانک 29 فروردین 1395  
فایل پیوست
تصویر