کد pr-1735  
نام سوسن  
نام خانوادگی نخجوان  
وضعیت جسمی فقدان حرکتی  
نوع فعالیت علمی-فرهنگی  
زبان فارسی  
تحصیلات کارشناسی  
مهارت نویسنده موفق رمان “بی پناه” است، در سال 81 چاپ شد. بعد از آن بود که با مطالعه زیاد در این زمینه، وقت بیشتری گذاشتم و الان معتاد به کتاب خوانی‌ام! در تدارک چاپ رمان دومم به نام “عشق و روح” هستم.‌  
کشور ایران  
متن زندگی نامه سوسن نخجوان، نویسنده موفق
“وقتی در خوابگاه دانشجویی زندگی می‌کردم، برای شستن لباس‌هایم به زیر زمین می رفتم و بعد لباس‌ها را در طشت می‌ریختم و با کمک دوعصا تمام طبقات را بالا می‌آمدم”.
این خاطره‌ای از زندگی دانشجویی سوسن نخجوان است؛ یکی از افرادی که در فرهنگ ما “معلول” نامیده می‌شود.
نخجوان همچون بسیاری از معلولان ایرانی، سالهای تحصیلش را با سختی پشت سرگذاشته و اکنون با انتشار چند رمان و مجموعه داستان، خود را به عنوان یک نویسنده به جامعه شناسانده است.
با او درباره معلولیت، ادبیات ومشکلات معلولان ایرانی به گفت وگویی انجام شده است که میخوانید:
– لطفا خودتان را معرفی کنید.
من سوسن نخجوان هستم، متولد اردیبهشت یکی از سالها! در شهرستان بناب استان آذربایجان شرقی متولد شدم. فارغ‌التحصیل دانشگاه علوم پزشکی تهران در مقطع کارشناسی رشته مدارک پزشکی هستم.
– دوست دارم بدانم راه رفتن با دوعصا چه احساسی دارد؟
بچه که بودم و تقریباً در دوران نوجوانی، از اینکه مجبور بودم با عصا راه بروم، خجالت می‌کشیدم ولی از وقتی که بزرگ شدم و از لحاظ فکری رشد کرده‌ام، وقتی با عصا راه می‌روم، حس غرور به من دست می‌دهد؛ مغرور می‌شوم از اینکه با وجود مشکلات ناشی از داشتن دو عصا، می‌توانم با روحیه عالی و زندگی شاد، حتی بهتر از دخترهای دیگر زندگی کنم.
- نگاه مردم برایت چقدر مهم است؟
الان باور نمی‌کنید که دیگر اصلاً برایم مهم نیست! وقتی نگاهم می‌کنند، با لبخند من شرمنده می‌شوند.
– البته من فکر می کنم خودت با حضور مکررت در جامعه، نگاه دیگران را عادی کرده ای، اینطور نیست؟
صد در صد. اگر در جامعه نبودم، حتماً مردم چنین دیدگاهی نداشتند. وقتی با دوستانم هستم، آنها هیچ وقت احساس نمی‌کنند که من معلولم؛ مرا مثل خودشان می‌دانند. وقتی من می‌توانم چهار سال در خوابگاه زندگی کنم و همه کارهایم را خودم انجام دهم، فکر نمی‌کنید نام “معلول” برای من و کسانی مثل من جایز نباشد؟!
-از ابتدای تحصیلاتت بگو؟
آن روزها وقتی می دیدم که مدرسه‌ها باز شده و ب—–چه‌های هم سن من به مدرسه می روند، از مادرم پرسیدم پس من کی به مدرسه می‌روم؟ مادرم گفت: تو نمی‌توانی راه بروی، بنابراین تو را در مدرسه ثبت نام نکردیم.
- بعد چه شد؟
تمام غصه‌های بچگانه در وجودم شعله‌ور شد. از دفترهای خاله‌ام چند کاغذ کندم و با نخ و سوزن بهم دوختم تا دفتر درست کنم و آنطوری تا حدودی غصه‌هایم کم شود.
هرروزکیفی را که یک نایلکس بیشتر نبود، برمی‌داشتم و با همان دفتر، کنار بچه‌ها تا سر کوچه می‌رفتم و ناراحت برمی‌گشتم. یک روز به دختر همسایه‌مان -رقیه قلی زاده- اصرار کردم مرا به مدرسه ببرد. او هم مرا به مدرسه برد و مدیرمدرسه خانم طیبه پیروزی، بدون اجازه والدینم مرا در مدرسه ثبت نام کرد. باورتان نمی‌شود که من سه روز مخفیانه با لباس خانه به مدرسه رفتم!
روز چهارم چون به جای لیوان، استکان شیشه ای برده بودم، زنگ تفریح که شد، بچه ها هلم دادند و استکان شکست وخرده شیشه اش در دست چپم رفت. مدیر و بابای مدرسه مرا به دکتر بردند تا بخیه بزند. از آن روز مادرم فهمید. البته پدرم آن زمان در قید حیات نبود. بنابراین مادرم برایم لباس و کیف و ‌دیگر وسایل را خرید و رفتم مدرسه.
- رابطه بچه ها با شما چطور بود؟
بچه‌ها بخصوص آنهایی که از خانواده‌های مرفهی بودند، مرا مسخره می‌کردند و حتی بعضی‌ها حالت چندش آوری به خود می‌گرفتند اما چون به سختی توانسته بودم به مدرسه بروم، برایم مهم نبود. دلم می‌رفت ولی به روی خودم نمی‌آوردم.
– شده بود که از شدت فشار، به فکر ترک تحصیل بیفتی؟
به مرور که بر اثر پیاده روی بین خانه و مدرسه خسته می‌شدم و مادرم هم نمی‌توانست برایم سرویس بگیرد، سال دوم ابتدایی می‌خواستم نروم که آن موقع هم مادرم نگذاشت.
از بس توی برفها لیز خورده و زمین افتاده بودم، از برف بدم می‌آمد. الان هم برف حس خوبی دارد ولی من بدم می آید!
– چه شد همان مادری که اول فکر می‌کرد دخترش به خاطر پای معلولش نمی‌تواند درس بخواند، سالهای بعد باور کند که دخترش می‌تواند در یک شهر دور و بزرگ مثل تهران، ادامه تحصیل بدهد؟
وقتی مادرم سر کار می‌رفت و برمی‌گشت و می‌دید من درس‌هایم را خوان——ده‌ام، از داداش‌هایم مراقبت کرده‌ام، خانه را تمیز و مرتب کرده و مثل یک دختر بزرگ همه کارها را انجام داده‌ام، باورش شد که من فقط ظاهرم مثل دیگران نیست و با وجود سن کم، قادر به انجام خیلی کارها هستم.
– حالا که به پشت سرت نگاه می‌کنی وآن سالها را می‌بینی، چه حسی داری؟
از خودم می‌پرسم: آیا واقعاً این تو بودی که از این همه سختی، بدون صدمه بیرون آمدی؟! منظورم صدمه روحی است.
– از کی شروع به نوشتن کردی؟
‌از بچگی جسته و گریخته می‌نوشتم ولی از سال 1381 بود که به این فکر افتادم رمانی را که چند سال رویش کار کرده بودم، چاپ کنم.
این اثر که همان رمان “بی پناه” است، در سال 81 چاپ شد. بعد از آن بود که با مطالعه زیاد در این زمینه، وقت بیشتری گذاشتم و الان معتاد به کتاب خوانی‌ام! در تدارک چاپ رمان دومم به نام “عشق و روح” هستم.
– در آثارت می‌خواهی چه چیزی را به مردم جامعه بگویی؟
‌حقیقت را که خیلی‌ها با نگاهی گذرا آن را نمی‌بییند یا به نوعی سطحی‌نگر هستند.
– فکر می‌کنی رسالت یک معلول در دنیای ادبیات چیست؟
انعکاس مشکلات و برخوردهای نامناسب مردم ،جامعه. ولی من‌ ‌وقتی می‌نویسم، برای همه جامعه می‌نویسم. باید نوشته‌هایم برای تمامی افراد جامعه باشد تا همه از خواندن آن لذت ببرند.
- در سبک شناسی ادبی بحثی داریم که می‌گوید نویسنده بالاخره از پشت اثرش پیدا می‌شود. تو چقدر سعی کرده‌ای در آثارت ظهور کنی، به عنوان یک معلول؟
در بالا هم گفتم، بستگی به مهارت خواننده دارد. شاید اگر کتاب “عشق و روح” را بخوانند، بتوانند حدس بزنند که نویسنده معلول است ولی خیلی به سختی معلوم می‌شود، مگر آن که خواننده مرا بشناسد.
- این پنهان شدن خوب است یا بد؟‌
چون به همه مردم علاقه دارم، دوست دارم برای تمامی مردم بنویسم. اگر تنها به خودم فکر کنم که نشان داده شوم، نوشته‌هایم محدود می‌شود. البته اگر می‌خواستم پنهان بمانم، الان با شما مصاحبه نمی‌کردم.
- شنیده‌ام که از مشکلات معلولان و به‌خصوص از نبود روحیه کار گروهی بین این افراد دل پری داری. خودت بیشتر بگو؟‌
وقتی در یک شهرستان زندگی می‌کنی، فعالیت بیشتر در جامعه حتی در یک NGO کوچک، بسیار سخت‌تر می‌شود.
فعالیت بین افراد معلول هم مشکلات خودش را دارد. فرهنگ برخورد بچه‌ها و مسئولان درد آور است. وقتی به اتفاق یکی از دوستان معلول، خدمت سرپرست بهزیستی تبریز رفته بودم و در مورد تأسیس یک سازمان غیردولتی با آنها صحبت می‌کردم، در جواب گفتند وقتی انجمن معلولان ‌وجوددارد، چرا می‌خواهید NGOبزنید‌ و این یعنی اتمام همه حرفها و ایده‌هایی که می‌خواستیم در شهرستان پیاده کنیم. حتی قبول بعضی ایده‌های بسیار پیش پا افتاده هم برای افراد شهرستانی سخت است و باورشان نمی‌شود که می‌توانند انجام دهند.
– علت چیست؟ چرا یک معلول در کارگروهی ضعیف است؟
‌علت آن، عدم شناخت بچه‌ها از تمامی مسائلی است که در شهرهای بزرگ دیده می‌شود چون فرد معلول روحیه ظریفی دارد و برخورد مسئولان هم به گونه دیگری است. وقتی در یک کار گروهی شخص سالم پافشاری می‌کند، شاید تحسین‌برانگیز هم باشد ولی در مورد معلول قضیه معکوس است؛ برخورد‌ها کاملا اشتباه است.
– چه باید کرد؟
اول باید فرهنگ برخورد با یک معلول را در جامعه اصلاح کنیم. فرهنگ کارگروهی معلولان هم خود به خود درست می‌شود. مردم هم شاید حق داشته باشند.
همه ما و معلولانی که موفق هستند، باید به آرامی در جامعه به پیشبرد کارها بپردازیم تا به تدریج به مسئولان بقبولانیم که: ما می توانیم. این انرژی می برد، ولی می‌شود.
- فکر نمی‌کنی این حرکت تا به بالا برسد، خیلی زمان می‌برد؟
مهم زمان نیست؛ مهم پیروزی در کار است.
– هدف بعدی‌ات در زندگی چیست؟
اینکه همچنان به نوشتن ادامه بدهم و همینطور به تحصیل در مقاطع فوق لیسانس و دکترا بپردازم.
- دوست دارم جمله یا بیت شعری از تو بشنوم.
به پا خیزم هر آن دم که زنند بر خاک‌
به دست گیرم دل رنجور خود بر لب برم آن ‌بر لب برم آن دم‌
کنم بوسه به زخم شکسته دل
بگویم می‌برم هرجا روم حتی اگر باشی بی‌بال و بی‌یار
تنهاترین موجود بی‌مقدار
منبع: همشهری آنلاین، دوشنبه 26 شهریور 1386

"وقتی در خوابگاه دانشجویی زندگی می‌کردم، برای شستن لباس‌هایم به زیر زمین می رفتم و بعد لباس‌ها را در طشت می‌ریختم و با کمک دوعصا تمام طبقات را بالا می‌آمدم".

این خاطره‌ای از زندگی دانشجویی سوسن نخجوان است؛ یکی از افرادی که در فرهنگ ما "معلول" نامیده می‌شود.

نخجوان همچون بسیاری از معلولان ایرانی، سالهای تحصیلش را با سختی پشت سرگذاشته و اکنون با انتشار چند رمان و مجموعه داستان، خود را به عنوان یک نویسنده به جامعه شناسانده است.

با او درباره معلولیت، ادبیات ومشکلات معلولان ایرانی به گفت وگویی انجام شده است که میخوانید:‌

- لطفا خودتان را معرفی کنید.‌

من سوسن نخجوان هستم، متولد اردیبهشت یکی از سالها! در شهرستان بناب استان آذربایجان شرقی متولد شدم. فارغ‌التحصیل دانشگاه علوم پزشکی تهران در مقطع کارشناسی رشته مدارک پزشکی هستم.

- دوست دارم بدانم راه رفتن با دوعصا چه احساسی دارد؟

بچه که بودم و تقریباً در دوران نوجوانی، از اینکه مجبور بودم با عصا راه بروم، خجالت می‌کشیدم ولی از وقتی که بزرگ شدم و از لحاظ فکری رشد کرده‌ام، وقتی با عصا راه می‌روم، حس غرور به من دست می‌دهد؛ مغرور می‌شوم از اینکه با وجود مشکلات ناشی از داشتن دو عصا، می‌توانم با روحیه عالی و زندگی شاد، حتی بهتر از دخترهای دیگر زندگی کنم.‌

‌- نگاه مردم برایت چقدر مهم است؟

الان باور نمی‌کنید که دیگر اصلاً برایم مهم نیست! وقتی نگاهم می‌کنند، با لبخند من شرمنده می‌شوند.‌

- البته من فکر می کنم خودت با حضور مکررت در جامعه، نگاه دیگران را عادی کرده ای، اینطور نیست؟

صد در صد. اگر در جامعه نبودم، حتماً مردم چنین دیدگاهی نداشتند. وقتی با دوستانم هستم، آنها هیچ وقت احساس نمی‌کنند که من معلولم؛ مرا مثل خودشان می‌دانند. وقتی من می‌توانم چهار سال در خوابگاه زندگی کنم و همه کارهایم را خودم انجام دهم، فکر نمی‌کنید نام "معلول" برای من و کسانی مثل من جایز نباشد؟!‌

‌-از ابتدای تحصیلاتت بگو؟

آن روزها وقتی می دیدم که مدرسه‌ها باز شده و ب-----چه‌های هم سن من به مدرسه می روند، از مادرم پرسیدم پس من کی به مدرسه می‌روم؟ مادرم گفت: تو نمی‌توانی راه بروی، بنابراین تو را در مدرسه ثبت نام نکردیم.‌

‌- بعد چه شد؟

تمام غصه‌های بچگانه در وجودم شعله‌ور شد. از دفترهای خاله‌ام چند کاغذ کندم و با نخ و سوزن بهم دوختم تا دفتر درست کنم و آنطوری تا حدودی غصه‌هایم کم شود.
هرروزکیفی را که یک نایلکس بیشتر نبود، برمی‌داشتم و با همان دفتر، کنار بچه‌ها تا سر کوچه می‌رفتم و ناراحت برمی‌گشتم. یک روز به دختر همسایه‌مان -رقیه قلی زاده- اصرار کردم مرا به مدرسه ببرد. او هم مرا به مدرسه برد و مدیرمدرسه خانم طیبه پیروزی، بدون اجازه والدینم مرا در مدرسه ثبت نام کرد. باورتان نمی‌شود که من سه روز مخفیانه با لباس خانه به مدرسه رفتم!‌
روز چهارم چون به جای لیوان، استکان شیشه ای برده بودم، زنگ تفریح که شد، بچه ها هلم دادند و استکان شکست وخرده شیشه اش در دست چپم رفت. مدیر و بابای مدرسه مرا به دکتر بردند تا بخیه بزند. از آن روز مادرم فهمید. البته پدرم آن زمان در قید حیات نبود. بنابراین مادرم برایم لباس و کیف و ‌دیگر وسایل را خرید و رفتم مدرسه.‌

‌- رابطه بچه ها با شما چطور بود؟

بچه‌ها بخصوص آنهایی که از خانواده‌های مرفهی بودند، مرا مسخره می‌کردند و حتی بعضی‌ها حالت چندش آوری به خود می‌گرفتند اما چون به سختی توانسته بودم به مدرسه بروم، برایم مهم نبود. دلم می‌رفت ولی به روی خودم نمی‌آوردم.‌

- شده بود که از شدت فشار، به فکر ترک تحصیل بیفتی؟

به مرور که بر اثر پیاده روی بین خانه و مدرسه خسته می‌شدم و مادرم هم نمی‌توانست برایم سرویس بگیرد، سال دوم ابتدایی می‌خواستم نروم که آن موقع هم مادرم نگذاشت.
از بس توی برفها لیز خورده و زمین افتاده بودم، از برف بدم می‌آمد. الان هم برف حس خوبی دارد ولی من بدم می آید!‌

- چه شد همان مادری که اول فکر می‌کرد دخترش به خاطر پای معلولش نمی‌تواند درس بخواند، سالهای بعد باور کند که دخترش می‌تواند در یک شهر دور و بزرگ مثل تهران، ادامه تحصیل بدهد؟

وقتی مادرم سر کار می‌رفت و برمی‌گشت و می‌دید من درس‌هایم را خوان------ده‌ام، از داداش‌هایم مراقبت کرده‌ام، خانه را تمیز و مرتب کرده و مثل یک دختر بزرگ همه کارها را انجام داده‌ام، باورش شد که من فقط ظاهرم مثل دیگران نیست و با وجود سن کم، قادر به انجام خیلی کارها هستم. ‌

- حالا که به پشت سرت نگاه می‌کنی وآن سالها را می‌بینی، چه حسی داری؟

از خودم می‌پرسم: آیا واقعاً این تو بودی که از این همه سختی، بدون صدمه بیرون آمدی؟! منظورم صدمه روحی است.‌

- از کی شروع به نوشتن کردی؟

‌از بچگی جسته و گریخته می‌نوشتم ولی از سال 1381 بود که به این فکر افتادم رمانی را که چند سال رویش کار کرده بودم، چاپ کنم.

این اثر که همان رمان "بی پناه" است، در سال 81 چاپ شد. بعد از آن بود که با مطالعه زیاد در این زمینه، وقت بیشتری گذاشتم و الان معتاد به کتاب خوانی‌ام! در تدارک چاپ رمان دومم به نام "عشق و روح" هستم.‌

- در آثارت می‌خواهی چه چیزی را به مردم جامعه بگویی؟

‌حقیقت را که خیلی‌ها با نگاهی گذرا آن را نمی‌بییند یا به نوعی سطحی‌نگر هستند.

- فکر می‌کنی رسالت یک معلول در دنیای ادبیات چیست؟

انعکاس مشکلات و برخوردهای نامناسب مردم ،جامعه. ولی من‌ ‌وقتی می‌نویسم، برای همه جامعه می‌نویسم. باید نوشته‌هایم برای تمامی افراد جامعه باشد تا همه از خواندن آن لذت ببرند.‌

‌- در سبک شناسی ادبی بحثی داریم که می‌گوید نویسنده بالاخره از پشت اثرش پیدا می‌شود. تو چقدر سعی کرده‌ای در آثارت ظهور کنی، به عنوان یک معلول؟

در بالا هم گفتم، بستگی به مهارت خواننده دارد. شاید اگر کتاب "عشق و روح" را بخوانند، بتوانند حدس بزنند که نویسنده معلول است ولی خیلی به سختی معلوم می‌شود، مگر آن که خواننده مرا بشناسد.‌

‌- این پنهان شدن خوب است یا بد؟‌

چون به همه مردم علاقه دارم، دوست دارم برای تمامی مردم بنویسم. اگر تنها به خودم فکر کنم که نشان داده شوم، نوشته‌هایم محدود می‌شود. البته اگر می‌خواستم پنهان بمانم، الان با شما مصاحبه نمی‌کردم.‌

‌- شنیده‌ام که از مشکلات معلولان و به‌خصوص از نبود روحیه کار گروهی بین این افراد دل پری داری. خودت بیشتر بگو؟‌

وقتی در یک شهرستان زندگی می‌کنی، فعالیت بیشتر در جامعه حتی در یک NGO کوچک، بسیار سخت‌تر می‌شود.
فعالیت بین افراد معلول هم مشکلات خودش را دارد. فرهنگ برخورد بچه‌ها و مسئولان درد آور است. وقتی به اتفاق یکی از دوستان معلول، خدمت سرپرست بهزیستی تبریز رفته بودم و در مورد تأسیس یک سازمان غیردولتی با آنها صحبت می‌کردم، در جواب گفتند وقتی انجمن معلولان ‌وجوددارد، چرا می‌خواهید NGOبزنید‌ و این یعنی اتمام همه حرفها و ایده‌هایی که می‌خواستیم در شهرستان پیاده کنیم. حتی قبول بعضی ایده‌های بسیار پیش پا افتاده هم برای افراد شهرستانی سخت است و باورشان نمی‌شود که می‌توانند انجام دهند.‌

- علت چیست؟ چرا یک معلول در کارگروهی ضعیف است؟

‌علت آن، عدم شناخت بچه‌ها از تمامی مسائلی است که در شهرهای بزرگ دیده می‌شود چون فرد معلول روحیه ظریفی دارد و برخورد مسئولان هم به گونه دیگری است. وقتی در یک کار گروهی شخص سالم پافشاری می‌کند، شاید تحسین‌برانگیز هم باشد ولی در مورد معلول قضیه معکوس است؛ برخورد‌ها کاملا اشتباه است.‌

- چه باید کرد؟

اول باید فرهنگ برخورد با یک معلول را در جامعه اصلاح کنیم. فرهنگ کارگروهی معلولان هم خود به خود درست می‌شود. مردم هم شاید حق داشته باشند.
همه ما و معلولانی که موفق هستند، باید به آرامی در جامعه به پیشبرد کارها بپردازیم تا به تدریج به مسئولان بقبولانیم که: ما می توانیم. این انرژی می برد، ولی می‌شود.‌

‌- فکر نمی‌کنی این حرکت تا به بالا برسد، خیلی زمان می‌برد؟

مهم زمان نیست؛ مهم پیروزی در کار است. اینطور نیست؟

- هدف بعدی‌ات در زندگی چیست؟

اینکه همچنان به نوشتن ادامه بدهم و همینطور به تحصیل در مقاطع فوق لیسانس و دکترا بپردازم.‌

‌‌- دوست دارم جمله یا بیت شعری از تو بشنوم.‌

به پا خیزم هر آن دم که زنند بر خاک‌

به دست گیرم دل رنجور خود بر لب برم آن ‌بر لب برم آن دم‌

کنم بوسه به زخم شکسته دل

بگویم می‌برم هرجا روم حتی اگر باشی بی‌بال و بی‌یار ‌

تنهاترین موجود بی‌مقدار
منبع: www.iranwomen.org


 
تاریخ ثبت در بانک 29 فروردین 1395