کد | pr-1706 |
---|---|
نام | عرفان |
نام خانوادگی | شیروانی لک |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | هنری |
زبان | فارسی |
مهارت | موسیقی دان یکی از چهرههای شاخص در زمینه علمی، هنری و ادبی است. 60 موسیقی سنتی و محلی کار کرده است. |
اهم فعالیت ها | عرفان شیروانی لک، پنج عنوان کتاب چاپ شده دارد و دو کتاب دیگرش نیز در نوبت چاپ قرار دارند. وی نوازنده ویولن است و مدتی در رادیو دنا (رادیوی استان کهگیلویه و بویراحمد) فعالیت داشته است. |
کشور | ایران |
شهر | گچساران |
متن زندگی نامه |
عرفان شیروانی لک توضیح عرفان شیروانی لک در 3 شهریور 1379 در گچساران متولد شد. یازده ماهگی نابینا شد و درمانها سودی نداشت. اما با حمایت خانواده توانست به مدارج عالی هنری و علمی برسد با اینکه در شهر گچساران بود که امکانات چندانی نداشت و نیز خانوادهاش از نظر مالی در شرایط خوبی نبودند. اما او با امکانات اندک اطرافش مثل یک قطعه چوب و یک قوطی، نواختن ساز را تمرین میکرد. عرفان شیروانی لک دارای معلولیت نابینایی و اصالتاً گچسارانی است: او یکی از چهرههای شاخص در حوزههای مختلف علمی، هنری و ادبی بوده که با وجود بیبهره بودن از نعمت بینایی با دنیایی از امید و پشتکار به آیندهای پر از نور و روشنایی میاندیشید. دفتر فرهنگ معلولین به منظور تسهیل مطالعه درباره این شخصیت، این پرونده را آماده ساخت. دفتر فرهنگ معلولین متن گفتوگو این گفتوگوی صمیمی با این هنرمند نابینا و خانواده وی انجام یافته است. * لطفاً از معرفی خودتان شروع کنید. - 11 ماهه بودم که مادرم متوجه نابینایی من شد، مهد کودک را از سه سالگی آغاز کردم و پنج سالم بود که به مدرسه رفتم و یادگیری خط بریل را از طریق آقای نفیسنژاد و سپس مادرم یاد گرفتم. * شما با اینکه نابینا هستید اما سازهای موسیقی به ویژه ویولن را خوب مینوازید از علاقه خود به موسیقی بگویید. - علاقه به موسیقی در من از سن هشت سالگی آغاز شد در آن سالها آواز میخواندم و به موسیقیهای مختلف گوش میدادم یادم میآید با قوطی و هرچه دم دستم بود به قول خودم آن زمان به نواختن موسیقی میپرداختم. علاقه به بازیهای کامپیوتری و بازیسازی از سن 10 سالگی مرا به این حوزه کشاند، اما مدتی بعد از این حوزه دست کشیدم. * از تحصیلات و وضعیت علمی خود هم بگویید. - نویسندگی هم از دیگر علایق من بود که به همراه علاقه به موسیقی در من ایجاد شد که در این حوزه نیز داستانهای زیادی به رشته تحریر درآوردم؛ البته باید بگویم درس خواندن یک نابینا با دیگران متفاوت به نظر میرسد و یک نابینا شاید دچار چالشهایی شود که حتی آرزوهای خود را نیز به فراموشی بسپارد، اما من هیچگاه ناامید نشدم. * در زمینه نویسندگی بیشتر توضیح بدهید. - در حال حاضر مجموعهای از داستانها و نوشتههای خود را در مجموعهای جمعآوری کردهام، اما هنوز نامی برای آن انتخاب نکردهام. دو جلد کتاب از روشندل عرفان شیروانی لک در سن 14 سالگی به چاپ رسیده است. 1- دلنوشتههای عرفان 2- داستانهای کودک و نوجوان * از موسیقی بگویید و نوازندگیتان. - از دوران کودکی به نوازندگی علاقهمند بودم و به دلیل علاقه زیاد وارد این عرصه شدم در ابتدا با این چالش روبرو شدم که چگونه با چشمانی که نمیبینند موسیقی کار کنم؛ بالاخره بسیاری از سازهای موسیقی جای انگشت یا کلاوی دارند که باید دیده شده و با انگشت نواخته شوند و این امر برای من کمی مشکل به نظر میرسید. در میان سازهای موسیقی ویولن را انتخاب کردم که نه کلاوی داشت و نه جای انگشت که این کار را برای یک نابینا سختتر میکرد. پدرم با استادهای مختلفی در خصوص آموزش من صحبت کرد و آنها اما آموزش یک نابینا آن هم آموزش ساز ویولن را کاری غیرممکن میدیدند. با پیگیری پدرم یکی از استادان موسیقی به نام مسعود افشاری کار آموزش من را بر عهده گرفت که بعد از چندین جلسه از کار من راضی است. * در حال حاضر چه آهنگهایی را مینوازید. - در حال حاضر تعدادی از موسیقیهای سنتی از جمله مرغ سحر و الهه ناز و تعدادی از آهنگهای محلی قشقایی از جمله کارهایی است که در حال تمرین و نواختن آنها هستم؛ در مجموع افزون بر 60 موسیقی سنتی و محلی را کار کردهام. * از موسیقی بیشتر حرف بزنید. - موسیقی بسیار گسترده است موسیقی دنیای بسیار بزرگی دارد، آموزش موسیقی، یادگیری موسیقی و ساخت موسیقی از گستردگی موسیقی خبر میدهد. * شنیدهام علاقه خاصی به ساخت بازیهای کامپیوتری نیز دارید. - بله، همیشه کنجکاو بودم که یک رایانه چگونه کار میکند با آشنایی با رایانه به دنیای بازیهای رایانهای وارد شدم، اما در اوج دوران بازیهای گیم به دلیل نابینایی نتوانستم بازی کنم و سعی کردم با صدا بازی کنم خیلی از بازیها را با صدا بازی کردم. بزرگتر که شدم از خودم پرسیدم چرا من بازیساز نشوم و در حال حاضر بزرگترین آرزوی من نیز ساخت بازیهای رایانهای است. * نقش خانواده در پیشرفتهای شما چقدر تأثیرگذار بود. - در پاسخ به این سوال شما باید بگویم کمتر مادری شاید مانند مادر من در حق فرزند خود فداکاری کرده باشد مادر من با گذشتن از درس و تحصیلات خود با تمرکز بر روی من و یادگیری خط بریل تمام وقت و زندگی خود را علاوه بر امورات خانه بر تعلیم و آسایش من گذاشت و مانند فرشتهای مهربان مرا یاری کرد؛ همچنین پدرم مانند کوهی استوار همیشه در تمامی مراحل حامی و پشتیبان من بود و البته برادرم عرفان کوچولو که مانند چشم بینایی همراه من بود؛ به عنوان مثال او همیشه کفشهای مرا آماده پوشیدن میکند و با انجام بازیهای رایانهای مرا به همراهی دعوت میکند با بودن او و خانوادهام نابینایی را احساس نمیکنم. * مثل اینکه رتبه برتر علمی کشوری را نیز کسب کردهاید. - بله در سال تحصیلی 90/91 رتبه یک کشوری را در کانون قلمچی به دست آوردم و سال دیگر نیز با معدل 75/19 رتبه یک کشور را به دست آوردم که در مجله و نشریات عکسها و مصاحبههای من منتشر شد، اما به دلیل علاقه شدید به موسیقی از میان قلمچی و موسیقی، من موسیقی را انتخاب کردم. * در مورد بازیسازی بیشتر توضیح بدهید. - ببینید میخواهم برای یکبار هم که شده شانس خود را به چند دلیل در این خصوص امتحان کنم و مانند فرود گرگین یکی از بزرگترین آهنگسازهای نابینا موفق باشم میخواهم به دنیا ثابت کنم که یک نابینا با هیچ کسی فرق ندارد؛ به همین دلیل قصد ساخت کامپیوتری در خصوص بازیهای کامپیوتری را دارم که در این زمینه در حال حاضر در حال تحقیق و بررسی از طریق سیدیهای آموزشی با کمک خانواده خود هستم. شیروانی لک، عرفان گفت و گو با زهرا پناهندهگیر مادر عرفان * از شرایط ویژه عرفان بگویید. - ازدواج ما در شرایط سنی پایینی شکل گرفت و عرفان همان سال نخست ازدواج به دنیا آمد که متأسفانه در شبی که بسیار گریه میکرد و ما برای درک این گریه وی را به همه جا بردیم و تنها جایی که به فکرمان نرسید چشم پزشک بود که ناگهان چشمان وی به صورت سفیدی درآمد و پس از آن وی دچار نابینایی شد. * از مشکلات بگویید؟ - از روز نخست تا امروز که در خدمت شما هستیم با روحیه و انرژی تمام و کمال در خدمت رفاه و آسایش عرفان بودهام و هیچ گاه لحظهای در این خصوص خم به ابرو نیاوردم و این را واقعاً از ته قلب ابراز میکنم. * عرفان میگوید به خاطر او از تحصیلات خود گذشتهاید. - بله به خاطر پیشرفت و آینده پسرم از تحصیلات خود گذشتم و همه وقت و انرژی خودم را صرف کمک و آسایش وی کردم. همواره و در همه جلسات و هر جایی که لازم بود با وی همراه شدم که در نخستین قدم با یادگیری خط بریل طی دو سال و سپس آموزش به وی، کار خود را آغاز کردم که البته از تلاشهای همسرم نیز نباید غافل بود. * با چه هدفی این کار را کردید. آیا فکر نمیکنید میتوانستید در کنار کمک به وی به تحصیلات خود نیز برسید؟ - نه چنین امکانی نبوده من تمام وقت خودم را صرف پسرم کردم و هنوز نیز به این روند ادامه میدهم، چراکه مطمئن هستم عرفان جایگاه بسیار بزرگی در جامعه پیدا خواهد کرد من به توانمندیهای وی اعتماد دارم. * گفتوگو با علی شیروانی لک پدر عرفان و چه انتظاری از مسئولان و جامعه دارید؟ - انتظارم از مسئولان حمایت و پشتیبانی از نابینایان است، چرا که واقعاً مسائل مالی بسیار تأثیرگذار است؛ البته علاوه بر حمایتهای مالی باید مسئولان حمایتهای معنوی و کاربردی از جامعه نابینایان داشته باشند. (خبرگزاری فارس، گفتوگو و عکس از کوروش رضایی: سایت معلولین ایران، 21 شهریور 1393). عرفان شیروانی لک www.gashqaiebook.ir به بهانه روز جهانی عصای سفید: عرفان شیروانی لک روشندلی هنرمند از گچساران عرفان شیروانی لک، روشندل گچسارانی تاکنون 5 اثر با موضوع کودک و نوجوان به رشته تحریر درآورده است. تاریخ: 23 مهر 1398 به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز کهگیلویه و بویراحمد، عرفان شیروانی لک، به قول مادرش در 4 سالگی پیام عاشورا را درک میکند و در 8 سالگی در کتاب دل نوشتههایش بخشی از این پیام را به رشته تحریر درمیآورد. این روشندل گچسارانی میگوید: تاکنون 5 اثر با موضوع کودک و نوجوان به رشته تحریر درآورده است. کتابهای دل نوشتههای عرفان و ماجراهای هیراد شهر هرکدام در دو جلد و کتاب داستانهای کودکان و نوجوانان آثار چاپ شده این نویسنده هم استانی است. عرفان هم اینک 19 سال سن دارد و در رشته روانشناسی درس میخواند. حضور پی در پی در جشنوارههای مختلف و ایراد سخنرانی در کنار مطالعات زیاد، این روشندل گچسارانی را به یک نویسنده با ذوق تبدیل کرده است. عرفان میگوید تاکنون معلولیت خللی در اراده او برای نوشتن ایجاد نکرده، اما ممکن است یکی دو مشکل از جمله گرانی کاغذ و هزینه بالای نشر کتاب او را از ادامه مسیر باز دارد. هنر عرفان تنها در نویسندگی خلاصه نمیشود، دستان توانمند این هنرمند، با موسیقی نیز عجین شده است. این نویسنده و نوازنده گچسارانی ثابت کرد خلاقیت و هنر محدودیت نمیشناسد باید اراده پای کار باشد. عرفان شیروانی لک میگوید؛ در روز 3 شهریور سال 1379 در شهر گچساران به دنیا آمدم. با اولین گریههای من، وجود پدر و مادرم را شوقی وصفناپذیر فراگرفت؛ بهویژه اینکه حاصل اولین عشق زندگیشان، پسر بود! هر دو ریشه در فرهنگ ایلیاتی داشتند(کشکولی بزرگ تیره لک) و شاید بیشتر از اینکه صرفاً به پسر بودن من افتخار کنند، امید به اینکه من در سن پیری عصای دستشان باشم، بیشتر دلشادشان کرده بود! هرچه در دلشان بود، بمانَد. امیدشان نقش بر آب شد و دنیایشان، برعکس. گرفتن دست من و عصا شدن، قسمت پدر و مادرم شد! مدتها از تاریکی بیفروغ چشمانم گریه میکردم و جیغ میکشیدم، اما کسی موضوع را درک نمیکرد. تا اینکه یک روز مادرم در حین بازی با من چشمش به چشمم افتاد و به من نگاه عمیقی کرد و متوجه شد که نگاه کردنم عادی نیست. سیاهی چشمانم بیقرار است و یکجا نمیایستد. خلاصه در همان روز من را به چشمپزشک بردند و همهچیز عوض شد. امیدها بریده شد و اشک، مانند بارانی سیلآسا از چشمان همراهانم فرومیریخت. در اینجا فقط قطرات اشک است که میتواند هر فردی را آرام کند. نابینایی من را پزشک شهر گچساران بهطور مستقیم اعلام کرد. همان روز پدرم تصمیم گرفت که من را به شیراز ببرد. روزگار سختی بود، راه طولانی و پرپیچ خم گچساران تا شیراز به اشک پدر و مادرم آغشته شد. به شیراز رفتیم و ابتدا من را به زیارتگاه احمد ابن موسی(ع) (شاهچراغ) بردند. فردای آن روز به مطب دو نفر از اساتید دانشگاه علوم پزشکی شیراز در درمانگاه شهید مطهری رفتیم. آنها بعد از معاینهام گفتند که بینایی چشمانم تنها 10 درصد است! بعد از دو سال، نزد دکتر خدادوست رفتم و در نهایت ایشان هم حرف پزشکان قبلی را تکرار کرد و گفت هیچ راهِ درمانی ندارد. به خاطر دید 10 درصد چشمم، عینکی بر چشمانم گذاشتند که این نیز دردی دیگر بود. اگر میخواهید حال من را درک کنید به مدت 10 دقیقه چشمانتان را ببندید و به دنبال وسایل روزمرهتان بگردید! زمان به سرعت میگذشت تا اینکه من را در سه و نیم سالگی به مهدکودک بهزیستی بردند. بچهها به شادی و نشاط و بازی مشغول بودند اما من روی یک صندلی سیمانی که جلو مهد بود مینشستم و حسرت بازی بچهها را میخوردم. اختیار دست خودم نبود و اشکِ حسرت از دیدگانم جاری میشد و گاهی که بچهها سوال میکردند که چرا گریه میکنی، دیر آمدن مادرم را بهانه میکردم؛ اما موضوع چیز دیگری بود. مدتی گذشت و من را برای ادامهی تحصیل و آموختن خط بریل (خط مخصوص نابینایان) به مدرسهی شوریده در شیراز بردند. وقتیکه صبح اول وقت قبل از شروع مدرسه به درِ ورودی مدرسه رسیدیم و فهمیدم که باید در اینجا بمانم تا خط را یاد بگیرم برایم خیلی سخت بود؛ چراکه باید آغوش گرم مادر و صدای دلنشین لالاییاش را ترک میکردم و در جایی میماندم که با آن آشنایی نداشتم. جلو درِ مدرسه منتظر بودیم که کودکی نابینا از سرویس مدرسه پیاده شد. پایش به سکوی کنار خیابان گیر کرد و محکم به زمین خورد و کیفش به گوشهای دیگری پرت شد. من تنها صدای بچه را شنیدم که کیفش را پیدا نمیکرد و چند باری صدا زد: کیفم کجاست. مادرم که این صحنه را دید گفت: من چطور بچهام را تنها بگذارم. اگر زمین بخورد چه کسی میخواهد به دادش برسد. همین شد که من را دوباره به گچساران برگرداندند و نگذاشتند به آن مدرسه بروم. در سن 6 سالگی با معلم دلسوزی به نام آقای «فرهاد نفیسنژاد» آشنا شدم. وی من را تشویق به آموختن خط بریل کرد. برایم کار سختی بود. او روی عکسهای رادیولوژی، خط بریل را در میآورد تا من بتوانم یاد بگیرم. در خانه کسی را نداشتیم که به این خط وارد باشد، اما مادرم به خاطر من یک سال وقت گذاشت تا خط بریل را خوب یاد بگیرد تا بتواند با من کار کند. من بعضی مواقع از بریل نفرت داشتم؛ به خاطر اینکه بچه بودم و توان فشار دادن این قلمِ فلزی بر روی کاغذ سفید را نداشتم تا آن را برجسته کنم. همیشه لای انگشتانم زخم بود و درد داشتم. آرزو میکردم ایکاش میشد من هم مانند بچهها قلمبهدست بگیریم و یا با گچ به پای تخته بروم تا از این مشقّتِ لوح و قلم بریل راحت شوم. چون زخمهای قلم بریل برایم عذابآور بود به فکر یاد گرفتن کار با دستگاه پرکینز افتادم. اما دستگاه پرکینزِ خارجی گران بود و ما هم توان خریدش را نداشتیم. نمیدانستم چطور به خانوادهام بگویم؛ چون با این وضعیتی که ما داشتیم، نمیخواستم آنها هم عذاب بکشند. مدتی گذشت و توسط آقای نفیسنژاد و «خانمها مرادی و علیزاده» با دستگاه پرکینز مدرسه، یواش یواش تمرین کردم تا اینکه پدرم یک دستگاه پرکینز امانتی برایم آورد. دستگاه خراب بود و آن را برای تعمیر به تهران فرستادیم. موقعی که دستگاه از تهران رسید، پیچهای زیر دستگاه موجود نبودند. سوال کردیم چرا پیچها نیست. گفتند: کسی که دستگاه را تعمیر کرده نابیناست و پیچها را ندیده است. همان روز فهمیدم وقتی کسی که نابیناست میتواند دستگاه تعمیر کند پس من هم میتوانم کار با پرکینز را به خوبی یاد بگیریم. درنتیجه تلاش کردم و در مدت کوتاهی کار با آن را به صورت عالی یاد گرفتم. بعد از آن به فکر یاد گرفتن زبان انگلیسی افتادم. به چند آموزشگاه مراجعه کردم اما جواب خوبی ندادند تا اینکه به «زبانکدهی سپهراندیشان» رفتم. بچهها میخواندند و مینوشتند، اما من کتابم را میدادم زیر کلمات را مینوشتند و در خانه برایم تلفظ میکردند و من هم تکرار میکردم و هم به نوار گوش میدادم و با همین حالت و تلاش زیاد، 9 ترم زبان را با امتیاز 100 پاس کردم و فقط یک ترم امتیازم زیر 100 شد. کار آموختن زبان به خوبی پیش میرفت تا اینکه هزینهی زبانکدهها بالا رفت و من هم دیگر نتوانستم ادامه بدهم و از صندلی و میز زبانکده خداحافظی کردم و در مدرسهی خودم مشغول تحصیل شدم. وضع بدتر شد و هر روز یکی دو تا از چالهچولههای شهر سهمیهی من بود و به زمین میخوردم، تا اینکه یک عصای سفید به دستم دادند و یک عینک سیاه به روی چشمان بیفروغم گذاشتند تا تفاوتی بین من و اطرافیان باشد. تا پنجم ابتدایی در مدرسهی یاسمن 2 بودم، اما برای ادامهی تحصیل، دیگر مدرسهای برای نابینایان وجود نداشت. فکر کردیم به شیراز برویم اما برای رفتن به آنجا هم مشکل داشتیم؛ چون پدرم از لحاظ مالی در مضیقهی شدید بود و هزینهی زندگی بر دوشش سنگینی میکرد. به کانون پرورش فکری و فرهنگی کودکان و نوجوانان رفتم. بچهها نقاشی میکشیدند و کاردستی درست میکردند اما من در ظاهر با بچهها میخندیدم اما در باطن سیلی مهیب و خروشان در دلم بود؛ چراکه من هیچکاری را نمیتوانستم انجام دهم. به نویسندگی علاقه داشتم. کتابی در زمینهی مهارت نگارش و داستاننویسی نداشتم که کسی برایم بخواند و چیزی از آن متوجه شوم. فقط چیزهایی بهصورت تخیلی میگفتم و یا روی برگهای با خط بریل، برجسته میکردم تا اینکه به کتابخانه شیراز مراجعه کردم که بخشی از آن را به نابینایان اختصاص داده بودند. با مسئول قسمت نابینایان همکلام شدم. شخصی بود به نام «آقای بیات» که خودش روشندل بود. احوالم را پرسید و سه تا نوار کاست شعر و داستان کودکانه و سه جلد کتاب داستان به همراه لیستی از کتابهای موجود را به من داد و گفت: هرچه کتاب خواستی، من رایگان برای شما ارسال میکنم به شرطی که بعد از مطالعه به کتابخانه برگردانید. قبول کردیم و مدتها به همین منوال گذشت تا اینکه کمکم در کانون با شخصی به نام «آقای مرتضی خلیلی» آشنا شدم که کارشناس ادبیات کانون بود. تشویقهای او باعث شد که به نویسندگی علاقهمند شوم. قبل از آمدن به کانون چیزهایی نوشته بودم اما به خاطر اینکه راهحل بهتری پیدا کنم به آنجا رفتم ولی دیدم چارهای نیست و از نقاشی، کاردستی و فوتبال دستی هم محروم هستم! با آقای خلیلی شروع به تمرین داستاننویسی کردم. مدت دو سال در کانون ماندم و این آمد و رفتها طبعم را راضی نمیکرد تا اینکه مدتها در خانه ماندم و در نهایت به مدرسهی نمونهی فرهنگی شهید آوینی گچساران رفتم. یک مدرسهی جدید با معلمان و دانشآموزان جدید که نه من با خط نوشتاری آنها آشنا بودم و نه آنها با خط نوشتاری من! اما مدرسهی خوبی بود و همهی معلمان و دانشآموزان، احترام مرا داشتند و در یادگیری درسها به من کمک میکردند. معدلم در آن سال 43/19 شد و در همان سال به کانون قلمچی گچساران رفتم و با بچهها به رقابت نشستم. تراز علمیام بالای 7000 بود و دو بار هم رتبه اول کشور شدم. هماکنون نیز گاهی اوقات به کانون فکری شماره یک گچساران میروم. در روزهای تنهایی چون همدمی جز صدای جیکجیک پرندگان نداشتم، رو به موسیقی آوردم و به آموختن ساز ویلن پرداختم. من موسیقی را از کودکی دوست داشتم. یادم هست یک قوطی پلاستیکی داشتم با دو تا چوب، آنقدر روی آن میزدم که همه اعتراض میکردند. بعد از مدتی یکی از فامیل که کارگاه آلومینیومسازی داشت، یک قلک پول برای من درست کرد. من هم با تکه چوبی روی آن زدم و دیدم این صدایش از قوطی پلاستیکی خیلی قشنگتر و نازکتر است! با خودم گفتم: پس سازم را پیدا کردم و هر روز کارم کوبیدن روی فلز آلومینیومی بود. آن موقع دلمشغولی و شادی من یک تکه پلاستیک و یک قطعه فلز آلومینیومی بود که با آن سرگرم بودم؛ چرا که از زیبایی ظاهری و گل و گیاه خبری نبود. یک اتفاق ساده باعث شد که من به موسیقی رو بیاورم و تنهایی خود را با صدای سیم سازِ ویلن آرامش دهم. یک روز در پارک نفت گچساران جشنوارهای گذاشته بودند که همهی گروههای موسیقی در آنجا بودند. گروه قشقاییها، لُرهای بختیاری، لُرهای نورآباد ممسنی، یاسوج و… من هم رفتم و موقعی که برنامهها شروع شد دقیق روی صداها تمرکز کردم. یک صدای دلنشین به دلم چسبید. سریع سوال کردم این چه سازیست؟ گفتند: این ویلن است و ساز سختی است. به من گفتند که شما نمیتوانید این ساز را یاد بگیرید؛ چون ما که چشم داریم با این ساز مشکل داریم، تو چگونه میخواهی آن را یاد بگیری؟ در نهایت از طریق دوستان پدرم با جوانی به نام «مسعود افشاری» آشنا شدم که ویلن را آموزش میداد. دو تا کتاب ویلن را گرفتم و شروع به کار کردم. خوشبختانه از پسِ آنها برآمدم و کتابها را به پایان رساندم. بعد کمکم آهنگهای کتاب را تمام کردم و چون دیدم خوب یاد میگیرم خوشحال شدم و باعث شد که بیشتر تمرین کنم. آقای افشاری خیلی زحمت کشید تا از طریق گوش و لامسه، این ساز را به من یاد داد و خودم این آموزش را شاهکار میدانم و در همینجا از زحمات بیدریغ وی کمال تشکر و قدردانی را دارم. در سن 14 سالگی هنرجو گرفتم و با چهار هنرجو شروع به تدریس ویلن کردم. در ضمن در حین آموزش موسیقی، به فنیحرفهای هم رفتم و کلاسهای آموزشی کامپیوتر را گذراندم و با رتبهی خوبی مدرک کامپیوتر را گرفتم. از زمان کودکی من پشت تریبون میرفتم و این امر باعث شد که بتوانم بدون هیچ استرسی در جشنها و اجتماعات به اجرای برنامه موسیقی و یا سخنرانی بپردازم. در نهایت بعد از چند سال از طریق پدرم با «آقای مهرداد بیضایی» که در انجمن فیلم و عکس اداره ارشاد گچساران به عنوان معاونت آموزش و تولید مشغول به فعالیت بود آشنا شدم. ایشان در کنار فعالیتهای اداری با صدا سیمای استان کهکیلویه و بویراحمد (شبکه دنا) هم در زمینه کارهای رادیویی همکاری داشت. به همین خاطر من هم جذب کارهای نمایشی رادیو شدم و مدتی در زمینه نویسندگی و قصهی کودکان و برنامهی خانواده و همچنین طنز، صداپیشگی و… با گروه رادیو مشغول فعالیت شدم. این کار مدتی ادامه داشت و به این فکر افتادم که موسیقی را بهصورت علمیکار کنم. جویای استاد شدم تا اینکه با یکی از استادان موسیقی، به نام «دکتر کاوه کشاورز»، قرارِ دیدار گذاشتم. او مدیر آموزشگاه موسیقی چنگ بود و بعد از صحبت و مشاهدهی شرایط جسمانی من که نابینا بودم، گفتند: میدانم که این همه راه را آمدهای و انتظار داری که استادت من باشم اما من به خاطر اینکه کارهای استاد تجویدی در دستانم مانده و دارم آنها را انجام میدهم فعلاً نمیتوانم اما قول میدهم بعد از چهار ماه در همین اتاق از شما امتحان بگیرم و سپس بهترین کسی که بتواند به تو آموزش دهد را معرفی کنم. بعد از آن مدت، وی «آقای کیوان محمدپور» را به من معرفی کرد و حدود دو جلسه به آن آموزشگاه رفتم. ساعتهای کلاس من به آخر وقت عصر میخورد و به دلیل نبود اتوبوس در آن ساعات از ترمینال شیراز به گچساران، مجبور شدم آن را رها کنم و در داخل شهر و در یک زمان صبح پیش آقای کیوان محمدپور، کلاس موسیقی کلاسیک را بگیرم. تاکنون هم در این آموزشگاه موسیقی کلاسیک میباشم. نکتهی جالب اینکه این استاد اولین بار بود که هنرجوی نابینا میگرفت. وی بسیار بااخلاق و خوشرو بود و کتابها را جزءبهجزء برای من ضبط میکرد. بعد از زمان آموزشگاه موسیقی، دوباره یک کلاسی هم با «آقای امانالله اسدی» که نابینا بود و نُت موسیقی را بهصورت بریل تدریس میکرد گذراندم و مدتی هم از ایشان در این زمینه بهره گرفتم. دوستی داشتم به نام «آقای داود جعفری» که استاد دانشگاه بود و در تهران تدریس میکرد. چون راه طولانی بود و مشکل رفتن به تهران داشتیم، از طریق تلفن و یا ارائه کتابهای صوتی مرا یاری میکرد و حاصل تلاش و کوشش من در سن 14 سالگی تألیف دو جلد کتاب به نام «دلنوشتههای عرفان» و «داستانهای کودکان و نوجوانان» است که دو بار چاپ شده است. کتابی که اکنون در دست شماست، با نام «ماجراهای هیرادشهر (نجات شاهزاده)» سومین کتابم است که در سن 17 سالگی نوشتم. این بود خلاصهی زندگی من. در نهایت، قلم و زبان من پاسخگوی زحمات خستگیناپذیر مادر دلسوز و پدر بزرگوارم نیست. آنان که فراتر از مسئولیتی که بهعنوان والدین بر عهده دارند برای من زحمت کشیدند و تشویق و ترغیب و حمایت آنان موجب گردید که نگارش این کتاب را به اتمام برسانم. برایشان از خداوند متعال سلامتی شادکامی را خواستارم. عرفان شیروانی لک پاییز 1397 تألیفات وی: 1- دل نوشتههای عرفان 2- داستانهای کوتاه کودک و نوجوان 3- ماجراهای هیراد |
تاریخ ثبت در بانک | 28 فروردین 1395 |
فایل پیوست |