کد sr-24142  
عنوان اول داستان زندگی فرد موفق نظری بر زندگی یک معلول جسمی موفق: هفت ساعت، زمان کمی نیست!  
نویسنده علیرضا علیمردانی  
نوع کاغذی  
مقاله نشریه آوای نگاه  
شماره پیاپی 8 و 9  
ماه زمستان و بهار1385 و 1386  
شماره صفحه (از) 75  
شماره صفحه (تا) 76  
زبان فارسی  
متن «کانون زاحل پِدرِسن» نروژی که تاکنون موفق شده است 113 مدال طلا در مسابقات پارالمپیک تابستانی و زمستانی از آن خود کند، تا 13 سالگی پسر بچه‌ای سالم و شیطان بود و هیچ تفاوتی با هم سن و سالان خود نداشت و از بازی با بچه‌های شیطان هم محله‌ای بسیار لذت می‌برد و مدت زیادی را صرف بازی کردن با آنها در جنگل‌های نزدیک محل زندگی خود می‌کرد... در واقع ماجرای تغییرات و حوادث به وجود آمده بعدی در زندگی او نیز همین جنگل بود. 5 می سال 1973 در یک بعدازظهر که بارندگی شده بود و بوی رطوبت و نم از همه جای جنگل حس می‌شد و به مشام می‌رسید، پسر بچه سال‌های نه چندان دور و نوجوانی که تازه راه نوجوانی را آغاز کرده بود دوستانش را دعوت کرد تا به جنگل بروند و درست مانند روزهای قبل مشغول بازی شوند.
آنها سعی کردند از چوب‌های درخت کاج برای خود کلبه‌ای بسازند و در آن به بازی مشغول شوند. پس از پایان کار مهندسی چوب و ساختمان! «پدرسن» تصمیم گرفت برای ارزیابی ساخت و ساز انجام شده و دیدن مناظر اطراف از کابل برق فشار قوی، بالا رود. او به خوبی می‌دانست که این کار خطرناک است و سعی داشت دقت و احتیاط لازم را داشته باشد. اما ظاهراً دکل برق چندان مراقب نبود! و رطوبت موجود در بدنه آن، باعث برق گرفتگی پدرسن شد و به پایین سقوط کرد. شدت زمین خوردن آن‌چنان زیاد بود که دوستانش تصور کردن او مرده است. سراسیمه و سریع اورژانس را خبر کردند... اما پدرسن زنده ماند تا به قول خودش به همه نشان دهد که «غیر ممکن نداریم همه چیز ممکن است.»

پس از حادثه
او دست چپ خود را به طور کامل از دست داد و تنها نیمی از دست راستش قطع نشد که بعدها از این نیمه به خوبی استفاده کرد و در کارهای ورزشی از چنگک نصب شده روی دست به خوبی کمک گرفت. عمق فاجعه آن قدر زیاد بود که می‌توانست یک فرد عادی و معمولی را برای همه عمر خانه‌نشین و منزوی کند اما پدرسن اجازه نداد که با او چنین شود. در تمام مدتی که روی تخت بیمارستان استراحت می‌کرد به شروع مجدد زندگی می‌اندیشید و یک حادثه و اتفاق ساده در همین روزها او را مصمم کرد تا برای ادامه زندگی در شرایط جدید به فکر چاره‌ای باشد، ماجرا از این قرار بود که: او عادت کرده بود روزهای استراحت روی تخت بیمارستان را با مطالعه بگذراند. اما یک مشکل ساده وجود داشت؛ «نمی‌توانست کتاب را ورق بزند.»
از آنجایی که پرستاران زیادی در بیمارستان حضور داشتند، از آنها کمک می‌گرفت و هر بار که صفحه‌ای عوض می‌شد از یکی می‌خواست تا وظیفه ورق زدن کتاب را به عوض او بر دوش گیرد. تا اینکه، روزی خانم پرستار بی‌حوصله و بد اخلاقی، مسئول رسیدگی به کارهای او شد! پسر نوجوان به عادت همیشه چند بار او را صدا کرد و گفت: «این صفحه تمام شد، لطفاً ورق بزن!» سرانجام پرستار خوش اخلاق! حوصله‌اش سر رفت و گفت: «اگر می‌خواهی کتاب بخوانی خودت راه‌حلی پیدا کن و این کار را انجام بده من فرصت ندارم!» بسیار عصبانی شد و از سایر پرستاران کمک خواست اما جوابی نگرفت...
جنگ و مبارزه به طور جدی آغاز شده بود، دو راه در پیش رو داشت: یکی زانوی غم به بغل گرفتن و مرور خاطرات روزهای قبل، «دستانی سالم» و «انگشتانی توانمند» و حسرت خوردن بر آنها و دیگری فکر کردن به آینده و تلاش و بهره گرفتن از امکانات موجود برای رسیدن به هدف!

او راه دوم را انتخاب کرد...
نخستین قدم پیدا کردن راه‌حلی برای ورق زدن کتاب و دنبال کردن داستان آن بود. سرانجام چند فرضیه و آزمایش را به کار گرفت و با گذاشتن مدادی در دهان سعی کرد از انتهای آن و بخش مربوط به پاک کن استفاده کند و کتاب را ورق بزند.
لحظه‌ای بسیار به یادماندنی بود و شاید بتوان آن را کسب اولین مدال طلای او دانست! بعد از ترک بیمارستان مدتی طول کشید تا مادر را متقاعد کند که هنوز هم می‌تواند شاد و موفق به زندگی ادامه دهد، معلولیت و شرایط پیش آمده بیش از آنکه پسر نوجوان داستان ما را تسلیم کند بر مادرش تأثیر گذاشته بود و او سعی داشت به مادر نشان دهد که رمز موفقیت عزم و اراده قوی است، نه داشتن دست و پا و...

روحیه شاد و خستگی ناپذیر
او هیچ گاه خود را معلول نمی‌دانست و همواره می‌گفت توانایی‌های من متفاوت است و از آنجایی که به این مورد به شکل نقطه ضعف نگاه نمی‌کرد می‌توانست در شرایط گوناگون رفتارهای پسندیده و طبیعی داشته باشد: «روزی از نروژ سفری هوایی را آغاز کرد، آن شب شام برای مسافرین «استیکم در نظر گرفته بودند، مسافری که صندلی کناری نشسته بود به «پدرسن جوان» پیشنهاد کرد تا استیک او را تکه کند و او با خونسردی تمام تشکر کرد و گفت: «این پرواز 8 ساعت طول می‌کشد و من 7 ساعت دیگر وقت دارم حتماً تا آن موقع موفق می‌شوم!»

هدف بزرگ اما دست یافتنی آینده
او قصد دارد در بهار امسال به قله اورست (بام دنیا) صعود کند و عنوان صعود خود را «اورست بدون دست» گذاشته است و امیدوار است بتواند در چهل و هفتمین سال زندگی خود سومین برنامه کوهنوردی زندگی‌اش را اجرا کند و توانمندی خود را به اثبات رساند.
منبع: روزنامه تهران امروز 20/12/85
گردآورنده: علیرضا علیمردانی
منبع: آوای نگاه، فصلنامه 8 و 9، زمستان و بهار، 86 و 1385، ص 75-76
 
تاریخ ثبت در بانک 4 شهریور 1398