کد | jr-44463 |
---|---|
عنوان اول | لُنرو، ماری |
عنوان دوم | خانم نمایشنامهنویس ناشنوا و نابینای فرانسوی |
مترجم | لقمان سرمدی |
عنوان مجموعه | دانشنامه ناشنوایان (دانا) ـ جلد سوم |
نوع | کاغذی |
ناشر | موسسه فرهنگی هنری فرجام جام جم |
سال چاپ | 1388شمسی |
شماره صفحه (از) | 1120 |
شماره صفحه (تا) | 1122 |
زبان | فارسی |
متن |
لُنرو، ماری ، خانم نمایشنامهنویس ناشنوا و نابینای فرانسوی. در دوم ژوئن، 1875، در برست واقع در بریتانی فرانسه به دنیا آمد. زمانی که ماری کمتر از هفت سال داشت، پدر جوانش، که یک افسر نیروی دریایی بود، در اثر تب شدید جان سپرد. لُِنرو در خانه و زیر نظر مادرش و با کمک دریانوردان، خواندن و نوشتن را فرا گرفت. با اینکه بیشتر دوران کودکیاش را در دریا و یا در نزدیکی آن بود، اما از خواندن کتابهای داستان و داستانهای محلی غافل نمیشد. در شش سالگی، به تشویق و ترغیب مادرش دست به نوشتن خاطرات روزانهاش زد. از همان کودکی متوجه شد که نوشتن او را ارضا میکند و بنا به گفته خودش نوشتن، شیوه و ابزاری بود برای راه یافتن به اعماق وجودش. لنرو، دوازده سال بیشتر نداشت که در اثر ابتلا به سرخک، بخش اعظم شنوایی و بینایی خود را از دست داد. او در چهارده سالگی کاملاً ناشنوا شد. پیش از آنکه بیناییاش را نیز به طور کامل از دست بدهد، در پاریس تحت معالجه پزشکی قرار گرفت. افزون بر این، روش خواندن با کمک انگشتان دست را از مادرش فرا گرفت. با درمان به موقع، بخشی از بیناییاش را باز یافت؛ اما این میزان، برای یادگیری لبخوانی کافی نبود. دوستان و اعضای خانواده، با استفاده از خط برجسته با او ارتباط برقرار میکردند و او هم میتوانست این نوع خط را بخواند. لنرو با پشتکار عجیبی شروع به یادگیری انگلیسی، آلمانی، لاتین و ایتالیایی کرد، تا بتواند داستانهای نمایشی را با همان زبان اصلی بخواند. با استفاده از ذرهبین یا عدسی بزرگنما، نزدیک به هشت ساعت در روز مطالعه میکرد. در 1893 به برست بازگشت و همان سال نوشتن خاطرات بزرگسالیاش را آغاز کرد. با این حال از نامهها و نوشتههای شخصی او در این دوران، چنین بر میآید که وی به دلیل ناشنواییاش احساس تنهایی و دلتنگی میکرده است. او نمیتوانست زیبایی موسیقی را درک کند و همین مسئله او را آزار میداد. هر چند دوستان و آشنایان را مجذوب خود میکرد، همواره از مراودات اجتماعی پرهیز میکرد و باور داشت که هیچ کس حاضر نخواهد شد، او را دوست بدارد و برای همیشه در کنارش بماند. به تنهایی خو گرفته بود؛ به گونهای که بیشتر اوقات را در خلوت و تنهایی سپری میکرد. هیچ رنجی برایش دهشتناکتر از ناشنوایی نبود. آنچه در خاطرات و نوشتههای لنرو موج میزند، نگاه ناامیدانه به ناشنوایی است؛ اما او از سوی دیگر به استعداد و ذوق هنری خویش میبالید. او حزن و اندوه خود را این گونه به تصویر کشیده است: بالاخره صدا را هم از دست دادم، باز هم پل ارتباطی دیگر قطع شد، دیگر نه آن را میشنوم و نه میتوانم آن را به دیگران عرضه بدارم، جز رنج و اضطراب چیزی برایم نمانده است. با این همه از آنهایی که خود را قربانی میدانند، با تحقیر و اهانت یاد کرده است. او نگاهی عمیقتر به شعور و آگاهی انسان دارد و در خاطراتش، آن را این گونه بیان کرده است: هر لحظه که میگذرد و در برخورد با هر رویداد و واقعهای، بیشتر با ابعاد وجودیام آشنا میشوم. در یادداشتهای لنرو، در کنار تدبر و تعمق در جوانب توهم و واقعیت، وجوه تکیهگاه اخلاقی و مذهبی ضروری به شمار آمده است. با مطالعه نوشتههای برجای مانده از او، شناخت عمیق او از اندیشمندانی چون پاسکال و لاکوردیر آشکار میشود. یادداشتها و مطالب بر جای مانده از وی، سرشار از عبارات و نظریات فلاسفه، دانشمندان و شاعرانی همچون شِلی ، داروین ، اسپنسر و نیچه هستند. در یادداشت خود به تاریخ 25 ژولای 1901، از ترس و هراسی سخن گفته که در هنگام گم شدن جعبه محتوی دستنوشتهها و فیشبرداریهایش در حین سفر، سراپای وجودش را فراگرفت. از این رو با خود عهد کرد که هیچ گاه بدون انجام تدابیر لازم به سفر نرود. با اینکه لنرو تنها با کمک ذرهبین میتوانست مطالعه کند، اما در 1901 نوشتن نخستین کتابش را آغاز کرد. این کتاب یک داستان تاریخی درباره سنت جاست و انقلاب فرانسه بود. این داستان پس از مرگ لنرو و در 1922 منتشر شد و به دلیل خشونت و انفعال موجود در آن، بحث و جدلهای فراوانی را در سطح جامعه ایجاد کرد. به ویژه هنگامی که خوانندگان مجذوب سبک نگارش لنرو شدند و به نکته سنجی و جذابیت اجتماعی این اثر پی بردند. لنرو در مرحله بعد به سراغ شخصیتی چون هلن کلر رفت. او با کمک قرابت و شباهتی که با این امریکایی ناشنوا و نابینا داشت، از کتاب او که با عنوان معنا و احساس انتشار یافته بود، برای به تصویر کشیدن داستان موفقیت هلن کلر و انتقال آن به جامعه فرانسه استفاده کرد. وجودش با سکوت و آرامش بیگانه بود. او میگفت: آن زنی که زندگی آسوده و راحتی دارد، من نیستم، از این رو چارهای جز این ندارم که زن دیگری را خلق کنم. او با نمایشنامهنویسی به نوعی ارضا میشد. در واقع از راه نمایشنامه نویسی، گفتوگویی را که همواره وجودش را فراگفته بود، بروز میداده است. برای او نمایشنامه نویسی پلی برای ایجاد ارتباط با دیگران بود. پس از آشنایی با کورل ، متوجه شد که تئاتر از قدرت مستقلتری برخوردار است؛ در نخستین نمایشنامهاش، با عنوان «رها شده »، همان موضوعات و مضامین موجود در نوشتهها و خاطراتش تکرار شدهاند. در این نمایشنامه، هیجان عاطفی موج میزند و شخصیتها فارغ از هرگونه خلاقیت کاذب به تصویر در آمدهاند. این نمایشنامه، مبارزهای اخلاقی میان دو عاشق و معشوق است. لنرو در 1907، این نمایشنامه را به کاتول مندس فرستاد و تا سه سال پیش از موفقیت قابل توجه آن در اُدئون ، به دفاع از آن در برابر انتقادات پرداخت. لنرو با بهرهگیری از یک تلسکوپ کوچک، حرکات بازیگران نمایشنامه خود را زیر نظر میگرفت؛ برای اینکه قادر به شنیدن دیالوگهای شاهکار خود نبود. این نمایشنامه در تمامی پانزده اجرای خود، دیدگاههای تحسینآمیز و یا منتقدانهای را به خود جلب کرد. لنرو با نشریات و مجلات فرانسوی نیز همکاری نزدیک داشت و چندین نمایشنامه دیگرش نیز در تئاترهای پاریس به نمایش درآمدند. او در 1908 موفق به دریافت نخستین جایزه خود شد. این جایزه برای شرکت در مسابقه داستاننویسی که یک نشریه روزانه پاریسی، لو ژورنال ، برگزار کرده بود، به وی تعلق گرفت. داستان کوتاه او، بیداری نام داشت. دومین اثر مهم نمایشنامهای او با عنوان «باابهت »، برگرفته از خاطرات دوران کودکیاش در کنار دریا بوده است. این نمایشنامه داستان یک خائن در یک کشتی جنگی بود، که براساس افسانههای قدیمی نگاشته شده بود. این نمایشنامه پس از سه بار اجرا، به دلیل برداشت نادرست و عدم استقبال از آن، دیگر به اجرا در نیامد. در 1914، نمایشنامه «موفقیت » را نگاشت؛ داستان زنی برجسته و مشهور بود که مجبور شد میان خانواده و موفقیت یکی را برگزیند. وقتی لنرو متوجه شد ناشنواییاش مانع از کمک کردن به سربازان مجروح و پرستاری از آنها میشود، باز هم خود را سرزنش کرد. او به ارزش تسلیگرایانه نوشتن پی برد و به انتشار مقالات متعددی با هدف آرامش بخشیدن به سربازان پرداخت، در 1917، آخرین نمایشنامه خود را با عنوان «صلح » به نگارش در آورد. یکی از آخرین هواداران جدی لنرو، موریس بارس بود که همواره مقالات و آثار او را میخواند. لنرو و مادرش، مدت کوتاهی پس از اجرای نمایشنامه «موفقیت»، در ژانویه 1918 به زادگاه خود، بریتانی بازگشتند. همان جا بود که ماری به آنفولانزا مبتلا شد و در 23 سپتامبر 1918، به دلیل عارضه قلبی چشم از جهان فرو بست. کسانی چون لئون بلوم که آثار وی را تحسین میکردند، به کارگردانی و اجرای «آرامش» و «رهاشده» تا سالها پس از مرگش ادامه دادند. خاطرات و نوشتههای لنرو پس از مرگش منتشر شد. این خاطرات گویای یأس و ناامیدی ماری لنرو بودند، و مادرش با خواندن آنها بار دیگر اندوه و تنهایی دختر با استعداد و موفق خود را حس میکرد. مأخذ: DPAS, P. 221-224. ترجمه لقمان سرمدی |
تاریخ ثبت در بانک | 9 بهمن 1399 |